و بدان که عشق را ابد و ازلی است که چشم های تو بی اشاره ای از آن نیستند.
دیشب به خوابم آمدی. با موهایت پریشان، که من تنها موهایت را می دیدم و چشم هایت را و اضطرابی را که برپیشانی داشتی.
از میان بارانی رگباری می آمدی که من دیدمت …
در درگاه خانه زیر درخت نخلی که هم اکنون از پنجره ی اتاق می بینمش، ایستادی، خیس ِ خیس. و چیزی شبیه فانوس در دستت بود که از خیل بی دردانی که در پی ات بودند، پنهانش می داشتی
اما نمی توانستی چرا که فانوس روشن تر از آن بود که از یقه پیراهنت به بیرون نتابد.
پیشاپیش در را گشوده بودم که صدای پای عشق را – حتا در خواب – به خوبی می شناختم و پیشاپیش شمعی معطر در گذرگاه افروخته بودم که به خانه ورود کردی و خانه همان شد: درخشان و معطر … آنگاه در را بستم و خیل بی دردان سرشکسته بازگشتند حانه بهشت شد و تو از موهایت عشق می جکید.
می پرسی چه وقت از زمان بود؟
– سحرگاهی در پنجشنبه آخرین شهریور جاری و آسمان هنوز به نیلی می بُرد و بیدار که شدم، همان بود.
بوی خوش یاس پشت پنجره بر شانه های هوا ریخته بود و فانوس بر درگاه خانه آویخته و تو به شکل غریبانه ای همه جا حضور داشتی که پیامت را دیدم.
861 total views, 2 views today