خواب دیدم، خواب دیدم خواب را

دوست من :
می خواستم برایتان ننویسم و نشد.
دیروز- سه شنبه ی بارانی – بعد از تمام شدن برنامه ی شعر خوابم برد، می گویم «دیروز» چون در جایی که من هستم،زمان برنامه ها روز است.
آری … خوابم برد و خواب دیدم که به خانه ی شما آمده ام.
خانه ی شما برتپه ی مِه گرفته ای در بالاترین جا و میان آسمان و زمین شناور بود – تپه ای که یک بار من آن را در یکی از نقاشی های سیاه و سفید «موریس اِشِر» دیده بودم و حالا می توانستم از آن بلندایی که به هیچ کجا – جز به خیال های شاعرانه تکیه نداشت – ، تهران باران زده را از بالا ببینم .
و خانه ی شما بزرگ بود و آرام بود و از اتاق های بی ربط و تو در تو در آن خبری نبود و رنگ مسلط بر فضای آن آبی ِ رقیق شده ای بود که در همه ی اتاق ها و آن راهروی وسیع و مستطیل شکل میانی پخش شده بود و آن رنگ آبی درست مثل نقاشی های کودکی ما بود با آبرنگ و قلم مو که می رفت و می رفت و از خط خارج می شد و مرزها را می شکست و این آبی رقیق شده گاهی به خاکستری می گرایید و ملالی مطبوع به تدارک می آورد و در این خانه تو حضور نداشتی و فقط یک صدا بود که مرا به همه جا می برد ( آیا خواب من داشت به خانه ی مجازی منطبق می شد؟ نمی دانم ؟ و اصلا ً چرا باید بدانم ؟) و من بودم که به دنبال آن صدا همه جا سَرک می کشیدم و شادمانی ام – مخصوصاً هنگامی که در مهتابی خانه ایستاده بودم، حدّی نمی شناخت و فضای آن خانه نه رنگ شعر سعدی را داشت و نه رنگ شعر مولانارا ونه حافظ را، … شاید ضرب آهنگ شعر های درخشان لورکا بود که ازغرناطه روی پله های مارپیچی سُر می خورد.
می پرسید:
– زمان چه وقت بود؟
– فکر می کنم غروبگاهی در اواخر پاییز
و بیدار که شدم همان بود: غروبگاهی دراواخر پاییز و می خواستم برایتان ننویسم و نشد .
خواب دیدم، خواب دیدم ، خواب را
ابر را و پرده ی سیماب را

خواب دیدم در بلندایی کبود
خانه ات در اوج ِ اوج ِ اوج بود

خواب دیدم پا به پای یک صدا
می روم از بام ها تا بام ها

در بلور آن صدا گم می شدم
محو از چشمان مردم می شدم

روشنی را در وجودم ریشه بود
تکیه گاهم شانه ی اندیشه بود

زیر پایم خانه دستان ساز شد
مارپیچ ِ پلکان ، آواز شد

صحنه ی ایوان رمید از خود، شگفت!
صحن مهتابی مرا در خود گرفت

خواب دیدم آرزوی مُرده را
چهره ی ان شهر باران خورده را …

خواب دیدم در میان اشک و دود
آرزوهایم به هم تابیده بود

من نمی دانم چه بود آن شعبده
در من ِ دیوانه ی غربت زده؟

ای تو آن شکل صدای دور دست !
من نمی دانم چه در روحم نشست ؟
پیرایه

 

 

 

 274 total views,  6 views today