داستان آن پله ها …

بدون تاریخ

یحیی داستان آن پله ها بسیار غریب است
درست مثل پله های قصر خورنق که آن را هم معمار نگون بخت – سنمار نام  – از روی نقاشی های موریس اشر الهام گرفته بود.
و البته این را کسی نمی دانست تا آن روز که گرم گفت و گو بود و سرش از عشق کوچکترین دختر نعمان  گرم ، بناگاه راز پله های قصر را واگویه کرد.
و من از همان لحظه  دانستم که هنگام فرو افتادن از بام بلند قصر باید با یکایک آن آجرها آخرین دیدار را داشته باشد، که داشت . چنانکه من به سرگیجه افتادم، زیرا آن بام آنگونه بلند بود که سر به شانه ی خورشید می گذاشت و گوش به چنگ آن روسپی بابلی داده بود که اسم اعظم را می دانست و به هابیل و قابیل گفته بود و خود بر تارک آسمان ستاره ی زهره شد.
یحیی کاش امشب به این خانه ات می خواندم که با همین سنمار بزمی دوستانه داشتیم و او چنان حکایت خود را با آب و تاب بیان می کرد که من با چشم های خیس، آن باغبان دیوانه را رؤیت کردم که آرام و قرارش از دل بریده بودند،
اما در حال باغبان گفت که توهوس شراب خلّار کرده ای و نیست، اما اینجا بود به کثرتی که نمی توانی حدس زد، ولی همتی یافت نمی شد تا آنها را گردن بزند و ما هم آنچه را که یافت نمی شد، آنمان آرزو بود … ای وای ِ ما …

پیرایه یغمایی

 

 230 total views,  2 views today