گفت و گو در مورد شعر مرگ

این گفت و گو  در مورد شعر «مرگ» است که  خود شعر مرگ نیز به پیوست می آید.
این  گفت و گو  برای یک کتاب انگلیسی انجام یافته 

متن انگلیسی آن هم در همین بخش  وجود دارد.
پیرایه یغمایی

پیرایه می گوید :
شعر یک اتفاق درونی است و هیچ شاعری نمی تواند بگوید شعرش را چگونه سروده است . شاعر ممکن است شعر هایش را خواب ببیند و به نظر من شعر های راستین ، همان هایی است که شاعر خواب می بیند .
در مورد شعر «مرگ» هم باید بگویم  من آن را نساختم  . آن در من اتفاق افتاد . در خواب … و در زمان های دور ِ دور … زمان های اسطوره ای … زمان هایی که شاید من هنوز نبودم . شاید من فقط وسیله ای بودم که بیایم و این حادثه را باز گو کنم و بروم … همین !
اما اما اشاره ها و نمادهایش را – آری –  می شناسم :
شعر مرگ را من در غروب یکی از روزهای ماه دوم پاییز نوشتم . در آن غروب من و پسر کوچکم یسنا در خانه بودیم و من ناگهان  احساس کردم  «زمان» متوقف شد و به شکل پیر مردی  مشکوک در برابرم ایستاد . پیرمردی که  او را می شناختم ، اما نمی شنا ختم  . پیرمردی که همه ی آدم هایی که مرده اند اورا دیده اند ( مثل مادر بزرگ من ) و همه ی آدم هایی که نمرده اند ، او را خواهند دید . در این شعر پیرمرد و زمان و مرگ هر سه یکی هستند.
زمان که  نماد مرگ است و لحظه به لحظه ما را به سوی گورستان پیش می راند .  در شعر به صورت پیر مرد حضور می یابد .
ما «زمان » را  روز ها حس نمی کنیم … روز ها سرگرم کار هستیم و زمان ( آن پیرمرد) در هیاهو های زندگی  خودش را پنهان می کند .  اما شب ها  افکارمان بیشتر فلسفی می شود  و بخصوص صدای تیک ، تاک ساعت  در سکوت ما را هوشیارتر می کند .  ( ساعت زمان را قطعه قطعه می کند  به ثانیه ها … به دقیقه ها )  درست مثل قدم های دارکوب وار آن پیرمرد که به درخت هستی ما نوک می زند .
نگاه پیرمرد مثل نگاه گربه است . زیرا فقط چشم گربه است که گذشتن زمان را در مردمک هایش منعکس می کند . مردمک چشم گربه روز  به صورت خط است و شب به صورت دایره … زمان پیوسته از چشم های گربه عبور می کند ، اما ما آن را حس نمی کنیم .  و دهان  مرگ غار بی انتهایی است که همه را می بلعد  و تنها واژه ای را بلد است خداحافظی است . تلخ ترین کلمه ای که فقط هنگام جدایی ها بر زبان می آید و مرگ آغاز جدایی هاست …

و اما در مورد خودم :
من ایرانی هستم ، ولی چند سالی است در استرالیا زندگی می کنم.
من درست به سبک یو نانی های قدیم  سه فرزند دارم یک دختر به نام مرسده و دو پسر به نام های مزدک و یسنا .
یونانی ها  ئر دوره ی باستان عقیده داشتند که هر خانواده ای باید سه فرزند داشته باشد:
یک دختر و د.و پسر. دختربرای  برکت خانه، پسربزرگ برای جنگ و پسر کوچک برای قلب مادر.
در ایران تا مقطع دکترای ادبیات  درس خوانده ام،  اما به دلایلی آخرین مدرک را به من ندادند.
بنابراین باید بگویم  فوق لیسانس ادبیات فارسی  هستم .
زمینه  مطلوب مطالعه ام اسطوره شناسی است.
در اسطوره ها جهان را بی مرز می بینم ، زیرا فکر می کنم اسطوره ها خواب های دسته جمعی هستند .
اینکه از کِی شعر می گویم  را، راستش نمی دانم ،  ولی می دانم زندگی ام در کنار شعر جریان دارد ، نه شعرم در کنار زندگی …
مسئله ی زمان ذهنم را خیلی در گیر می کند ، بویژه زمان دایره ای که در عرفان ما وجود دارد ( عرفان شرق ) و متأسفانه شما غربی ها با آن (یعنی زمان دایره ای ) بیگانه هستید و بیشتر( زمان ) را خطی می بینید ، چون زندگی تان بیشتر مادی است .
یکی از کارهای اصلی ام کار برای کودکان است .
در این زمینه کارهای بسیاری  در زمینه ی داستان نویسی و  ترانه سرایی و قصه گویی انجام داده ام .
در سال ۱۹۹۸ هم در همین زمینه با یونیسف همکاری داشتم .
آخرین کار کودکانه ام کتابی است به نام سه حقه باز  با انتشاراتA HH  در استرالیا  که هفته ی پیش به بازار آمد  و من به موفقیت آن بسیار امیدوارم .
داستان را من نوشته ام و پسرم مزدک آن را تر جمه نموده .
در مورد شعر «مرگ» هم باید بگویم که دوستم علیرضا مهدی پور آن را با نهایت امانت داری برگردان کرده است .
امیدوارم آنچه که گفتم کافی و گویا باشد.

مرگ
همواره پیرمردی گرانگوش و بلعنده،       

با قامتش خمیده و بلند
درکوچه ها پرسه می زند.

(مادر بزرگم نیز او را دیده بود.)

شامگاهان سایه ای است وهم انگیز
و درغربت هر سایه ای د یگرسر گردان

روز گم در هیاهو  
و شب دارکوب ستیزه گر گام هایش،
سکوت را ،
قطعه قطعه می کند .

من نگاه گربه وار او را بارها
به روی خویش خیره د یده ام
بارها…

ونفس هایش را،
به پشتگاه گردن فرو رفته ام یافته ام
می توانم گفت؛
(هنگامی که او را نمی بینم حتا )

دهانش؛
غار بی انتهایی است ،
که واژه ای جز خداحافظی نمی شناسد .

 

 436 total views,  6 views today