وقتی به من هشدار می دهند


بدون تاریخ

وقتی به من هشدار می دهند و بعد می گویند: «کنجکاوی نکن!»، انگار که مرا در پیچ و خم های کوچه ی بن بستی پرتاب می کنند که راه گریزی برایم نمی ماند مگر اینکه از دیوار بالا بروم و چون نردبانی لازم است و من ندارم، ناگزیرم که از سرم نردبانی بسازم تا خورشید را از قله ی این سر گیجه هایی که در آن تسخیر شده ام، باخبر کنم.
امشب ویرانم دوباره . تنم گنجای روحم را ندارد و روحم آن پرنده ی سرکشی شده است که رام نمی شود و در مدار بی مداری در گردش است و دنیا با ما در گردش است و شیطان هم با ما در گردش است و خدا هم در شب نشینی این سماع افسونکارانه با ما چرخ می خورد و آسمان به چرخش ما سجده می برد .  من در اعماق اوقیانوسی که خودم باشم، فرو می روم و فریادم در دهان نهنگی گم می شود.
راستی چند هزار سال پیش بود که دیدمت یحیی؟ و با هم از کوزه ای که عطار در آن شراب عشق انداخته بود، هم پیاله شدیم و با کُرّه اسب زمان به دیگر سوها پرواز کردیم ، از چادر اطلسی فلک خیمه ای ساختیم ،همانجا که خروس سحر سرخ خواند و گرگ و میش با هم از رودخانه ی صبح  آب خوردند و ما از سبوی جنون بر خورشید عشق  پاشیدیم؟ چند هزار سال پیش بود که فریادم را از آن سوی آسمان کسی شنید و بی پاسخ ماند و فریاد من مثل آوازی خالی بر گونه هایم شناور ماند و در اندوه سکوت به خاموشی نشست ؟ چند صد هزار سال پیش بود؟ مرا به آن سال ها ببر!
مگر فاصله ی من تا چشم های گربه ی سیاه چقدر است؟

 202 total views,  2 views today