راه ناپیموده

رابرت فراست 


در جنگلی زردْفام دو راه از هم جدا می‌شدند
و افسوس که نمی‌توانستم هر دو را بپویم؛
چرا که فقط یک رهگذر بودم
ایستادم …
و تا آن‌جا که می توانستم به یکی خیره شدم،
تا جایی که در میان بوته ها گم شد…
پس بی‌طرفانه آن دیگری را برگزیدم.
شاید به خاطر این‌که پوشیده از علف بود
و می‌خواست پنهان بماند
اگر چه هر دو یکسان لگد کوب شده بودند.
و هر دودر آن صبحگاه همسان به نظر می رسیدند؛
پوشیده از برگ، بی ردّ پایی بر آن‌ها

آه … من راه نخستین را برای روز دیگر گذاشتم
با آن‌که می‌دانستم که هر راهی به راهی دیگر می‌رسد
شک داشتم که دیگر باز نتوانم به آن بازگردم 

سال‌های سال بعد روزی
با حسرت به خود خواهم گفت:
در جنگلی دو راه از هم جدا می‌شد و من
آری – من – راهی را در پیش گرفتم که رهگذر کمتری داشت
و تمامی تفاوت در همین بود.

برگردان: پیرایه یغمایی

 

درباره ی شعر «راه ناپیموده»

شعر «راه ناپیموده» از چهار بخش تشکیل شده است و هر بخش پنج بند دارد. از این پنج بند، بندهای اول و سوم و چهارم با یکدیگر هم‌قافیه هستند و بندهای دوم و پنجم هم به همین شکل. به عنوان مثال، پنج بند اول را در نظر می‌گیریم که در آن واژگان wood, و stood و could در سطرهای اول و سوم و چهارم و واژگان both و undergrowth هم در سطرهای دوم و پنجم قافیه را رعایت می‌کنند.
اگر چه خود فراست در مورد سرودن این شعر حکایتی را در رابطه با «ادوارد توماس» نقل می کند (۱)،اما روانشناسان و ناقدان آن را سرشار از درونمایه‌ای می‌دانند که به دور از روان شاعر نیست. از میان این تفسیرها، تفسیر پاتریک باست Patrick Bassett  از همه عجیب‌تر است:
«باسِت» باوری به وجود راوی و حتا دو راهی ندارد. به نظر او، راوی و دوراهی همه مقولات روحی هستند. وی در این شعر تصویر دو راه  مجزایی را که به یک اندازه گام خورده‌اند، حاکی از تمامی اختیارات و امکانات زندگی می‌داند که به وضوح مشخص است و ابهامی در آن‌ها نیست؛ آن‌ها  یا تیره‌اند ویا روشن (فقط سفید و سیاه).
«باسِت» سپس مطرح می کند که روح به راهی می‌رود که دل‌خواه اوست و این طیّ طریق تصادفی روح همان مقوله‌ای‌است که در تصور بیشتر مردم به عنوان فردیّت تلقی می‌شود. با نگاه دقیق‌تر به تفسیر«باسِت»، شباهت آن را با نظر لوئیس آنترمیر Louis Untermeyer در می‌یابیم: « آنترمیر» هم بر این باور است که استفاده از امکانات و اختیارات بستگی به تقدیر و سرنوشت دارد.
اما آن‌چه پیداست، این است که این شعر در فضایی از تردید و تأسف شناور است. احساس تأسف از همان آغاز کار، از رهگذر نام شعر- «راهی که برگزیده نشد» – حضور خود را در صحنه اعلام می کند و نشان می‌دهد که شاعر چگونه بیشتر، به راهی فکر می‌کند که «نرفته است» و نه آن راهی که رفته. این احساس در آخرین بخش شعرعمل‌کردی قدرتمندانه دارد. خواننده هم از همان آغاز در حسرتِ شاعر شریک است و با همان حسرت با راوی پا به جنگل زرد می‌گذارد. ترکیب «جنگل زرد فام» هم که جنگلی خزان‌زده و یا کنایه از خزان زندگی‌ست، رنگ‌مایه‌ای از حسرت‌زدگی را به نخستین بند شعر می‌بخشد.
راوی در میان‌سالی بر سر دو راهی زندگی ایستاده و ناگزیر است که یکی از آن دو را انتخاب کند. اما گزینش ساده نیست. راوی راه‌ها را با نگاه ارزیابی می‌کند، می‌سنجد و یا به اصطلاح سبک و سنگین می‌کند. چگونه و از چه طریق باید یک راه را بر آن دیگری برتری دهد؟ تنها با نگریستن به چشم انداز راه …
پس می‌ایستد و یکی از آن دو را با نگاه عمیقی دنبال می کند تا آن‌جا که انتهای آن از چشم ناپدید می شود. آن‌گاه راه دیگر را برمی‌گزیند.
این شگرد ِ «خلاف انتظار رفتار کردن» را، فراست در بسیاری از شعرهایش به کار می‌گیرد، چنان‌که در این شعر هم راه نخست را به تعمق ژرف‌نگری می‌کند و در حالی که خواننده منتظر است آن را برگزیند، ناگهان راه دیگر را انتخاب می‌کند. راوی خود می‌داند دلیلی که برای این گزینش دارد چندان هم استوار نیست،  برای همین است که می‌خواهد برای این انتخاب به‌گونه‌ای خود را قانع کند: «چون پوشیده از علف است و گام‌های رهگذران را می‌طلبد.»
اما بلافاصله می‌گوید: «هر چند که هر دو راه به یک سان کوفته شده و در آن صبحدم مثل هم بودند.»در این بخش ِ شعر فضای تردید در اوج خود قرار دارد، اما به خود نوید می‌دهد که راه دیگر را برای روز دیگر گذاشته است در حالی که می داند دیگر بازگشتی در کار نیست. بدین ترتیب انتخاب دشوار پایان می‌گیرد، اما احساس تأسف همچنان هم در شعر، هم در شاعر و هم در خواننده باقی می‌ماند.
آخرین بند، پیش بینی حسرت بار سال‌های بعد است و اشاره به دگر گونی‌هایی که بر اثر آن گزینش حاصل آمده است و تکرار دو بار کلمه‌ی «من» و خط تیره‌ای که بعد از یکی از آن‌هاست فضای حسرت زده را پر رنگ‌تر می‌کند: 
در جنگلی دو راه از هم جدا می‌شد و «من»
آری – «من» – راهی را در پیش گرفتم که رهگذر کمتری داشت. 

پانویس :
۱ – آر اف فلیسنر، استاد دانشگاه ایالتی سنترال می‌گوید با وجودی‌ که تمامی تلاش‌ها در جهت برداشتی جامع از شعر «راهی که طی نشد» در حدِّ خود دارای اصالت هستند، خود رابرت فراست عنوان کرده که این شعر در باره‌ی دوست قدیمی‌اش «ادوارد توماس» سروده شده است.
ادوارد تاماس به عنوان  یک دوست معمولا ً فراست را در پیاده‌روی در اطراف جاده‌های روستائی نیوانگلند همراهی می‌کرد.
گفته شده که هر یک از آنان به نوبت مسئولیت راهنمائی ِِ راه را به عهده می‌گرفتند و همیشه، موقعی که نوبت راهنمایی توماس بود، این دو دوست برای تصمیم‌گیری درباره‌ی این‌که از چه راهی بروند، آن‌قدر وقت صرف می‌کردند که معمولا ً برای طی کردن تمام آن ناحیه لازم بوده.
به گفته‌ی خود رابرت فراست در شعر «راهی که طی نشد» دودِلی‌های توماس به ریشخند گرفته شده است. فلیسنر به منظور اثبات ادعای خود از مصاحبه‌ای که شخصی به نام «رجینالد ال کوک» با فراست انجام داده نام می‌برد و می‌گوید در این مصاحبه هنگامی که کوک به فراست گفت:
-خوب، شما می‌دانید که آن‌ها معمولا ً شعر راهی که طی نشد را به خود شما نسبت می‌دهند.
وی [فراست] جواب داد که:
– آری، این طور است. اما این شعر در باره‌ی ادوارد توماس سروده شده است.

The road not taken
Robert Frost

Two roads diverged in a yellow wood
And sorry I could not travel both
And be one traveller, long I stood
And looked down one as far as I could
To where it bent in the undergrowt

Then took the other, as just as fair,
And giving perhaps the better claim,
Because it was grassy and wanted wear,
Though as for that the passing there
Had worn them really about the same,

And both that morning equally la
In leaves no step had trodden black
Oh, I kept the first for another day!
Yet knowing how way leads on to way,
I doubted if I should ever come back.

I shall be telling this with a sigh
Somewhere ages and ages hence:
Two roads diverged in a wood, and I –
I took the one less travelled by,
And that has made all the difference.

 

نگاهی کوتاه به زندگی رابرت فراست

 

رابرت لی فراست چکامه سرای پرآوازه ی آمریکایی،فرزند ایزابل مودی و ویلیام پریسکات فراست در۲۶ مارس۱۸۷۴ در سانفرانسیسکو چشم به جهان گشود. مادرش آموزگار و پدرش روزنامه نگار بود و او به یاد ژنرال ایی.لی. نام گذاری شد . در ۱۸۸۰ به کلاس اول رفت،امادرمدرسه دوام نیاورد ودر ۱۸۸۱ نیزهمین روش رادرپیش گرفت،سرانجام در ۱۸۸۲ خانواده اش پذیرفتندکه درخانه و با آموزگار سرِ خانه درس بخواند. در همان ایام ،آموزگاردریافت که وی در تنهایی صداهای دیگری را می شنود و مادرش را آگاه گردانید که وی از موهبت شنوایی و بینایی خارق العاده ای برخوردار است.
در پنجم می ۱۸۸۵ هنگامی که رابرت فراست یازده ساله بود،پدر ش را بر اثر بیماری سل از دست داد و مادرکه آموزگار بود پس از پرداخت تمامی هزینه های خاک سپاری و موارد دیگر تصمیم گرفت با دو فرزندش رابرت و جنی برای ادامه ی زندگی به «لورنس» ماسا چوست نزد خانواده اش برود، در حالی که فقط ۸ دلار در جیب داشت.
در خانه ی جدید که بر اساس انظباط سختی اداره می شد به بچه ها بد می گذشت، اما چاره ای نبود. پس از چندی بر اساس امتحان ورودی دبستان، رابرت درکلاس سوم و جنی که کوچک تر بود درکلاس چهارم ثبت نام شد.
در سال ۱۸۹۰  همزمان با هنگامی که رابرت فراست با با عنوان دانش آموز ممتاز مدرسه ی ابتدایی را تمام کرده بود، نخستین شعرش که “La Noche Triste” نام داشت، در بولتن مدرسه به چاپ رسید.
نوزده ساله بود که مجله ای محلی یکی از اشعارش را به پانزده دلار خرید. پدر بزرگش اورا همواره از شاعری منع می کرد و به او گوشزد می نمود که گذران زندگی از این راه ممکن نیست. اما این سخنان در رابرت جوان تأثیری نداشت،چرا که سرنوشت او پیشاپیش نوشته شده بود.
در سال ۱۸۹۱ پس از به پایان بردن دوره ی دبیرستان در امتحان ورودی کالج «هاروارد» پذیرفته شد و نیز سردبیر بولتن آنجا گردید و همچنین در همین زمان ها بود که با «النور میریام وایت» دیدار کرد و به او دل باخت و پس از پافشاری بسیار در ۱۸۹۵ زمانی که خبرنگار  «دیلی آمریکن» بود ، با او ازدواج کرد. اما خوشبختی های ساده ی زندگی او بسیار بی دوام بود و با فرارسیدن سال ۱۹۰۰ از هم فرو پاشید. سال ۱۹۰۰ برای رابرت ۲۶ ساله، سال خوبی نبود چرا که در ۸ جولای پسرش الیوت را بر اثر بیماری وبا از دست داد. سپس النور همسرش بخاطر مرگ الیوت دچار افسردگی شدید گردید و بعد مادرش به علت سرطان به جهان دیگر پیوست.
پس از آن رابرت چند سالی دیگر در آمریکا ماندو به کشاورزی پرداخت و چون کشاورز کامیابی نبود، همزمان آموزگاری کرد بطوریکه  اول به صورت نیمه وقت و سپس تمام وقت درآکادمی پینکرتون به تدریس ادبیات انگلیسی پرداخت،در این میان شعر هم می سرود و به گاهنامه های گوناگون می فرستاد که گهگاهی به چاپ می رسید. اما ناگهان درسال ۱۹۱۲ تصمیم گرفت با خانواده اش به انگلیس مهاجرت کرده و تمامی زندگی خود را صرف نوشتن کند. این قمار برای او بُرد بسیار به بار آورد چرا که در انگلیس نخستین کتاب که از او به چاپ رسید «A Boy’s Wil= خواست کودک»” توجه همگان را برانگیخت و باعث شد که رابرت به جرگه ی شاعرانی از قبیل  ازرا پاوند، هیلدا دولیتل و … در آید. اما دیری نکشید که با شنیدن خبر چاپ کتابش در ۱۹۱۵ به آمریکا بازگشت و از آن به بعد بود که قله های شکوفایی شاعرانه اش یکی پس از دیگری آشکار گردید.چنانکه درآغاز سال ۱۹۲۳ هنری هولت برگزیده ی اشعار و در نوامبر همان سال کتاب « New Hampshire » را از او به چاپ رساند و نیز دانشگاه ورمونت به او مدرک LHD  عطا نمود. در می ۱۹۲۴ جایزه پولیتزر را برای کتاب  New Hampshire نصیب خود کردو همچنین از دانشگاه ییل و کالج میدلبری به مدرک افتخاری نائل آمد. در ۱۹۲۸″ هولت” کتاب “West Running” او را چاپ کرد و نیز برای نخستین بار با تی.اس.الیوت شاعر مشهور انگلستان دیدار نمود. سه سال بعد در ۱۹۳۱ جایزه پولیتزر را برای مجموعه اشعارش دریافت کرد. پنج سال بعد از آن در ۱۹۳۶ هولت کتاب A Further Ring” او را به چاپ  رساند که این کتاب سال بعد ۱۹۳۷جایزه ی  پولیتزر را دریافت نمود.
سال بعد  ۱۹۳۸ همسرش النور را بخاطر نارسایی قلبی از دست داد اما در همان سال رابرت فراست که سر مست از باده ی موفقیت و عشق بود به کاتلین موریسون پیشنهاد ازدواج داد،کاتلین نپذیرفت و لی فراست در ادامه ی احساسش به وی کتاب “ A winter Tree” را که هولت در آوریل ۱۹۴۲ از او منتشر کرد،به کاتلین موریسون پیشکش کرد،که سال بعد این کتاب نیز برنده ی جایزه ی پولیتزر شد .
دو سال بعد یعنی در مارس ۱۹۴۵ هولت کتاب  “A Mosque Reason”  و درمی ۱۹۴۷ کتاب “ Steeple Bush” را از او به چاپ رسانید  و نیز در همین سال برکلی هفدهمین مدرک افتخاری را به وی اعطا کرد  . دو سال بعد در ۱۹۴۹ مجموعه ای کامل از اشعار او به چاپ رسید و سال بعد از آن ۱۹۵۰  سنای آمریکا روز تولد او را به عنوان روز یاد بود فراست پذیرفت.
در سال ۱۹۵۳ عضویت آکادمی شاعران آمریکا به او اعطا شد و متأسفانه در همین سال هم به خاطر سرطان پوست تحت عمل جراحی قرار گرفت.
در سال ۱۹۵۵  مجلس قانون گزاری ورمونت کوهی را با نام او کرد و سال بعد ۱۹۶۰ کندی رئس جمهور از او خواست که در مراسم نخستین ریاست جمهوری – که در ۱۹۶۱ بر گزار می شد –  همراهی اش کند ، رابرت فراست شعری هم برای مراسم سرود اما به علت بیماری و ضعف ،خود قادر به خواندن آن نشد .
در سال ۱۹۶۲ هولت کتاب “In The Clearing” را از او به چاپ رسانید و نیز در همین سال با وجودی که گرفتار ذات الریه ی سختی شده بود برای شرکت  در یک برنامه ی ی تبادل فرهنگ ها به دعوت کندی به اتحاد جماهیر شوروی رفت  اما انقدر خسته و بیمار و ضعیف شده بود که در شوروی قادر به ترک بستر خود نگردید پس نیکیتا خوروشچف نخست وزیر شوروی خود به دیدار او رفت.
رابرت فراست در بازگشت از این سفر تحت عمل جراحی قرار گرفت،اما پزشکان در یافتند که سرطان مثانه و پروستات او پیشرفته تر از درمان است. وی با همه ی این احوال زندگی خود را تا سال ۱۹۶۳ ادامه داد و در این سال هم جایزه بولینگن راویژه ی خود کرد اما در هفتم ژانویه دچار انسداد خون شد و در ۲۹ ژانویه ی همان سال اندکی بعد از نیمه شب در حالیکه زندگی غرور آفرینی را از خود بر جای می گذاشت،چشم از جهان فرو پوشید و در  مقبره ی خانوادگی شان در الدبنینگتون، ورمونت به خاک سپرده شد.شعر های فراست در اوج بی پیرایگی سرشار از نوعی اندیشمندی  و ژرف نگری است و گو اینکه مصالح شعرش را ساده ترین اشیاء و عناصر تشکیل می دهد، اما در نهایت به غنای معنایی و حقیقت زندگی و معنای انسان و سر انجام هستی گره می خورد . غنایی که گاه شنل طنز و کنایه و نماد و را بر دوش دارد و گاه جامه ی تمثیل و روایت های داستانی  را بر تن دارد. وی با نخستین مجموعه ی شاعرانه ی خود «خواست کودکانه» که ازرا پوند نقد ستایش آمیزی بر آن نوشت، هستی شاعرانه ی خویش را در جهان ادبیات به ثبت رسانید و پس از آن چهار بار جایزه ی پولیتزر را نصیب خود کرد.
تخصص فراست بیشتر در سرودن اشعار عاشقانه است و در همان هاست که خیال بی همتای خود را در زیباترین تشبیهات و واژگان می پیچد و چونان گنجینه ای از زیبایی به دست خواننده می دهد. از آن میان می توان به شعر عاشقانه ی The silken tent  اشاره داشت . در این شعر فراست با نهایت ظرافت زیبایی خیمه ای را- از بندها تا تیرک میانی –  وصف می کند و در پایان شعر نتیجه می گیرد که آن تیرک میانی تو هستی که در جامه ای ابریشمی قرار داری. فراست خود در مورد تاریخچه ی این شعر می گوید در کودکی یک روز صبح مادرش در لباس های کلاسیک انگلیسی با دامنی بلند و ابریشمین از پنجره می بیند و این زیباترین صحنه از همان زمان در ذهنش می نشیند و بعد ها این شعر از آن خاطره آفریده می شود .
شعر های رابرت فراست کلاسیک و همه از وزن و قافیه برخوردارند .بیشتر این شعر هادر بند های آغازین خواننده را به دیدن منظره ای فرا می خوانند و در بندهای پایانی نتیجه ی فلسفی را به وی پیشکش می دارند . چنانکه خود فراست هم در حایی می گوید : شعر با خیال و زیبایی آغاز می شود و با حکمت پایان می گیرد .
چنانکه شعر The road not taken هم دور از این ماجرا نیست.
پیرایه یغمایی

 

 

 

 

 

 

 

 

 1,818 total views,  6 views today