چون دلت با من نباشد، همنشینی سود نیست …

غزل شماره ی ۳۸۹ ازکلیّات  دیوان شمس، مطابق نسخه ی تصحیح شده ی استاد بدیع الزمان فروزانفر
این پیام مولانا برای ماست که از روی ظاهر با او همنشین نشویم ، دل به او بدهیم و به جای رقابت ها و جنگ های ناسیونالیستی با ترکیه و افغانستان بر سر او ، میراث گرانبها و بدون تکرارش را که برای ما فارسی زبان ها به زبان فارسی بر جا گذاشته است ، با تمام نیرو حفظ کنیم، درست بخوانیم، درست دریافت کنیم،کم و زیاد نکنیم ، کلمات را به میل خودمان تغییر ندهیم ، متأسفانه اگر کمی به خواندن خوانندگان – آنهم خوانندگان معتبر- یا به کتاب ها – آنهم پژوهش نویسندگان معتبر – و سایت ها – آن هم سایت های مرجع و معتبر – که در باره ی مولاناست توجه کنیم ، این اشاره های تلخ، به خوبی مشخص می شود

برای نمونه همین غزل کوتاه پنج بیتی را در نظر بگیرید: خیلی عجیب است که شما هر سایت اینترنتی را در مورد این شعر باز کنید – حتا سایت هایی که خودشان را بر حق هم می دانند؛ از قبیل گنجور، ویکی پدیا، ویکی نبشته ، انجمن های مولاناشناسی در اینترنت ، انجمن های مولانا شناسی در فیس بوک ، و حتا در بسیاری از نسخه های متفاوت دیوان شمس – بدون تردید خط پنجم این غزل را به جای «خمیر» ، نوشته اند« پنیر» :
تا ز آتش می گریزی ترش و خامی چون ( پنیر)
و حتا اندکی هم در این مورد زحمتی به خود نداده و کمی هم تأمل نکرده و از خودشان نپرسیده اند که اصلن ( پنیر) چه ارتباطی با آتش دارد؟
پانویس ها :
بیت سوم-  صحن و سینی: ظاهراً هر دو یک معنی دارد و از دو زبان متفاوت وارد فارسی شده است. در فرهنگ ها معنی هر دو کلمه را طبق کوچک نوشته اند . البته امروز کلمه ی سینی معنی خاص تری به خود گرفته است. ظاهراً کلمه ی سینی از چینی است و صحن هم از عربی صحن و در عربی به معنی قدح بزرگ است چنانکه در آغاز مُعَلّقه ی عمرو بن کلثوم تغلبی می خوانیم :
أَلاَ هُبِّی بِصَحْنِکِ فَاصْبَحِیْنَـا
وَلاَ تُبْقِی خُمُـوْرَ الأَنْدَرِیْنَـا
یعنی از خواب برخیز و ما را از قدح کلان خود شراب صبوحی ده و شراب های اندرین را (از قرای شام که شرابش به نیکی معروف است)، ذخیره مساز / این توضیح برگرفته از کتاب غزلیات شمش به گزینش و تفسیر محمد رضا شفیعی کدکنی / جلد اول / غزل ۱۱۵ است .
و اکنون غزل :
چون دلت با من نباشد، همنشینی سود نیست
گر چه با من می‌نشینی، چون چنینی سود نیست

چون دهانت بسته باشد، در جگر آتش بود ،
در میان جو درآیی، آب بینی سود نیست

چونک در تن جان نباشد، صورتش را ذوق نیست
چون نباشد نان و نعمت ، صحن و سینی سود نیست

گر زمین از مشک و عنبر پر شود تا آسمان،
چون نباشد آدمی را راه بینی، سود نیست

تا ز آتش می‌گریزی ترش و خامی چون خمیر
گر هزاران یار و دلبر می‌گزینی سود نیست

 666 total views,  4 views today