یادداشت دهم
در شهر ما – باقلوا را از مغز آدمی به نام (نخل) به دست می آورند
و این حکایت چنین باشد که وقتی او را می کشند و دست بر قضا ایستاده هم می کشند، مغزش را که چون باقلوا ی تازه ای است در می آورند و در سینی های کنگره دار مسی می گذارند و آن سینی کنگره دار مسی را بر سفره های شب چره می گذارند و آن باقلوا که به ذائقه ی آن مردم قتّال به بسیاری گواراست نصیب هرکس نمی شود و فقط برای خواصّ است و اگر از من بپرسی عزیزم – به تو بگویم که من هرگز لب به آن باقلوا نزده ام که هر بار مرا به یاد یحیا می اندازد و داستان دلباختگی من به یحیا که دور از چشم تو نیست و می دانی به خاطر او بود که (بارمینا) را کشتم، اگر چه نعشش هر شب از زیر خاک بیرون می آید و تلنگر به پنجره می زند که به باغچه بیا تا زیر درخت لاوندا با هم برقصیم .
اما اینها رها کن و این بشنو که امشب خودم را بر بلندایی نزدیک به سقف یافتم در کنار آتشدانی که آتشش را «ماتیلده» افروخته بود یا تو، درست نمی دانم و مردی غریب که پیش از آن او را ندیده بودم ، بر تشکچه ای با منگوله های زرین نشسته بود ودر روشنایی آن آتش کتابی را تورّق می زد وازخدا پنهان نیست، از تو هم نباشد که ما او را از پنجره ی بالایی سمت راست هنگام پرواز به آسمان ها یافتیم که به ناگهان راه کج کردیم و از همان دریچه به داخل اتاق فرو شدیم و در کنار آتش در کنار آن مرد خوش منظر جای گرفتیم و اگر چه جای کوچک بود ولی گرمای آتش باعث انبساط الیاف آن و الیاف قلب های ما شد و او بی آنکه بداند من کیستم و چه می خواهم، صفحه ای را ورق زد و به آوازی خوش آغاز به خواندن آوازهای سلیمان و سبا نمود که گه گاه به گفتگوی ویس و رامین بدل می شد و ما ندانستیم که چه زمان بود که به خوابی گوارا و خوش اندر شدیم و تو نیز بودی انگار .
واین نگاره که می بینی این نشانی همان خانه است و آن مرد که می بینی ، همان است که هنوز بر کنار آتش نشسته و سلیمان و سبا می خواند:
و اما داستان چادر مادر بزرگ را که قول داده بودم، در جایی دیگر برایت روایت خواهم کرد که شنیدنی است.
پیرایه
842 total views, 2 views today