خورخه لوئیس بورخس
خطی از «ورلن» است،
که دیگر به یادش نمی آورم.
خیابانی است،
که قدم زدنش برای ممنوع شده.
آیینه ای است،
که خودم را برای آخرین بار در آن دیده ام.
دری است،
که من تا آخر دنیا آن را بسته ام.
در میان کتاب های کتابخانه ام،
– اکنون که نگاهشان می کنم-
کتاب هایی هستند،
که من هرگز – دوباره آنها را باز نخواهم کرد.
این تابستان پنجاه ساله می شوم.
مرگ همواره مرا فرسوده است !
.
Limits
There is a line of Verlaine that I will not be able to remember.
There is a street nearby that is widowed of my footsteps,
there is a mirror that has seen me for the last time,
there is a door that I have closed until the end of the world.
Among the books of my library (I am looking at them)
there is one that I will never open now.
This summer I will be fifty years old;
Death is wearing me away, relentless.
…
Límites
Hay una línea de Verlaine que no volveré a recordar.
Hay una calle próxima que está vedada a mis pasos,
hay un espejo que me ha visto por última vez,
hay una puerta que he cerrado hasta el fin del mundo.
Entre los libros de mi biblioteca (estoy viéndolos)
hay alguno que ya nunca abriré.
Este verano cumpliré cincuenta años;
La muerte me desgasta, incesante.
* برگردان از روی متن انگلیسی است.
458 total views, 4 views today