راست می گویی. به جان باورت دارم. هیچکسی نیست که به اندازه ی خودمان، به خودمان مشغول باشد، در حالی که سال های نوری هم با خودمان فاصله دارد. این را یک روز در خطابیه ای به خودم نوشتم:
ای ز من دور و به من نزدیک تر
بین ما راهی ز مو باریک تر
این شعر مثنوی بلندی بود ، همه را برای خودم نوشتم، در آن گاهی با خودم مهربان بودم و گاهی نامهربان. گاهی خودم را نواختم، گاهی سرزنش کردم. گاهی بر حودم رحم کردم و گاهی خشم گرفتم. /من در آستانه اشک نمی مانم کتایون، من هر شب در اشک غرق می شوم. کسی از من یادش نیست. هیچ باغبانی – حتا همان باغبان بد اخلاق هم – کاغذی برایم نمی آورد تا باورم شود کسی مرا به یاد دارد. هیچکس … هیچکس … هیچکس… / فقط همان بیگانه ای که در من است، گاهی به من پوزخند می زند و الان هم نمی دانم کدام یک از ماست که دارد برایت می نویسد؟ من ؟ یا او؟
پیرایه
625 total views, 6 views today