میرزاده عشقی – بخش ۱

از پیرهن سرخ پیرهن ساخته ای …

ای دوست که گستاخ به شب تاخته ای
از چهره ی صبح پرده انداخته ای
تا در سفر عشق به مقصد برسی
از اطلس سرخ پیرهن ساخته ای
پیرایه یغمایی

عشقی پیش از اینکه مبارز باشد و در راه آرمانش به شهادت برسد، شاعر است . آن هم شاعری نو آور با اندیشه ای تازه و جوان. اما متأسفانه اِین  بخش ازذهن درخشان او همواره در زیر نقاب پر هیاهوی سیاسی بودنش پنهان مانده است. کسی چه می داند که اگر عشقی  به درازای عمر نیما  مانده بود، در شعر فارسی چه تحولاتی روی می داد.
سید محمد رضا کردستانی معروف به میرزاده ی عشقی در سال ۱۲۷۲ در شهرستان همدان چشم به جهان  گشود. در کودکی  برای فراگیری الفبا به مکتب های محلی همدان فرستاده  شد. بعد از چندی به همراه خانواده اش به تهران آمد و به مدارس الفت و آلیانس رفت و در آن مدارس برای  فراگیری زبان های فارسی و فرانسه  به جد ّ ّپا فشرد. اما پِش از دریافت گواهی نامه، مدرسه را ترک گفت و در تجارتخانه ی یک بازرگان  فرانسوی به کار پرداخت . این کار نه تنها کمکی برای هزینه ی زندگی اوبود،  بلکه  راهگشای آموختن زبان فرانسه ی او نیز گردید. بعد از چندی به زادگاهش همدان باز گشت و پس از چهار ماه دو باره به اصرار پدر و ظاهرا ً  برای ادامه ی تحصیل به تهران آمد  اما به مسافرت در شهرهای داخلی ایران پرداخت و این تغییر ناگهانی مقدمات ورود او را به زندگی اجتماعی فراهم کرد.
در اوایل جنگ جهانی اول، عشقی که  بیست و یک سال داشت ، پس از نشر روزنامه ی کوتاه مدتی به نام« نامه ی عشقی» همراه هزاران نفر از آزادی خواهان رهسپار ترکیه شد و در استانبول اقامت نمود. وی در آنجا که مرکز تجمع روشنفکران و جنب و جوش نو آوران و پایگاه آزادی خواهان آن زمان بود، بطور آزاد در کلاس های فلسفه و علوم اجتماعی آمو زشگاه های عالی شرکت کرد و ذهن پر شور خود را در جهت مسایل فلسفی و اجتماعی پرورانید و هم در این سفربود  که هنگام عبور از بغداد و موصل با دیدن ویرانه های مداین، عِرق میهن پرستی اش به جوش آمد و اُپرای  رستاخیز سلاطین ایران را نوشت.  این اُپرای میهن  پرستانه شور غریبی در ایرانیان بویژه در زردشتیان  فارسی زبان  هند برانگیخت، چنانکه بعد ها دو گلدان نقره از سوی آنان برای عشقی فرستاده شد که در معبد زردشتیان تهران با تشریفات ویژه ای به او پیشکش گردید.
عشقی در ترکیه چندین کتاب و نشریه منتشر نمود.سپس بعد از چندی به ایران بازگشت و روزنامه ی «قرن بیستم» را بنیان نهاد. این روزنامه سه دوره ( پس از قطع و وصل های متناوب ) و مجموعا ً در هفده شماره  منتشر شد  که دوره ی سوم آن بیش از یک شماره نبود و همان شماره بود که مرگ شاعر جوان را در پی داشت. « قرن بیستم»  گو اینکه عمرش چونان عمر ِ خود عشقی کوتاه بود، اما در جامعه ی دردمند اثری ژرف بر جای گذاشت.  این نشریه چنان که از نامش پیداست، بسیار نو آور و در ضمن بسیار تند رو بود و مقاله های  بی پروا و بسیار نافذ آن خواننده گان ویژه ای را به سویش جلب می کرد. عشقی نیز در هر شماره افزون بر مقاله های آتشین، شعر های مؤثر خود را چاشنی آن می کرد. نوگرایی این روزنامه آن چنان بود که نیما یوشیج منظومه ی معروف و بلند خود، افسانه را در چند شماره ی پیاپی برای چاپ به آن سپرد.
در فاصله ی قطع و وصل ها ی روزنامه ی قرن بیستم، عشقی که برای مبارزه دمی آرام نداشت، شعر ها و مقاله های بی پروای خود را به نشریاتی دیگر از قبیل مجله ی گل های رنگارنگ و مجله ی مربی می فرستاد. نیش قلم او  بیش از همه متوجه وثو ق الدوله – نخست وزیر وقت –  و  باعث و بانی قرارداد شوم ایران و انگلیس بود.  چرا که عشقی که عاشق پاک باخته ی ایران بود، این قرارداد را معامله ی فروش ایران به انگلستان می نامید و افزون بر آن وثوق الدوله را معلم الفبای فساد در جامعه می دانست :
« وثوق الدوله علاوه از بستن قرارداد ایران و انگلیس، یک گناه بزرگتری را مرتکب شده و آن اینست که الفبای فساد اخلاق را در جامعه تدریس کرد./ قسمت اعظم ازشاگردان کلاس خیانت آموزی وثوق الدوله بی تقصیرند، در مملکت کار نیست، مردم بی کارند، بی پولند، معطلند، باید نان بخورند … چه بکنند؟ / گناه وثوق الدوله اینست که به مردم مشق«دله گی» داد، گناه وثوق الدوله اینست که ایمان سیاسی و وجدان را موهوم کرد. / قبل از زمامداری وثوق الدوله، همین مردم مثل امروز بی پول بودند و هم نان می خواستند بخورند، چرا آن روز سینه زن خیانتکاران نمی شدند؟ / چرا آن روز از حلقوم احدی، زنده باد قوام السلطنه شنیده نمی شد؟ / چونکه آنروز مردم نمی دانستند که می شود پول گرفت و این کلمات شرم آور را ادا کرد. اینها همه نتیجه ی تدریسات وثوق الدوله است.  اینها همه اثر تعمیم« الفبای فساد اخلاق» است./  تمام این بدبختی اثر شیوع این الفبای منحوس فساد اخلاق یعنی رواج این جمله ی پلید است: « هرکس پول داد باید برای او کار کرد، وجدان، عقیده، مسلک موهوم است » ./ حالا ما اگر واقعا ً بخواهیم ریشه ی این شجره ی خبیثه را از بن بکنیم باید وثوق الدوله و عموم همدستان وثوق الدوله را به چوبه ی دار تحویل بدهیم.»
سرانجام  این اشعار و آن مقاله ها باعث می شود که وثوق الدوله دستور دستگیری او را بدهد و عشقی به زندان قلهک بیافتد. در زندان به پیشنهاد دوستانش بر آن می شود که برای رهایی، شفاعت نامه ای بسراید  اما از آنجا که روح جوانش سر کش تر از این سخن هاست، فقط  می تواند دو سه بیت خوشایند در زمینه ی جوانی و آرزو های خود بسراید  و از ممدوح  طلب بخشش کند :
بس آمال نکو دارد ، جوان است آرزو دارد
همانا آبرو دارد ، برِامثال و اقرانش
زبان آوردش ار محبس، زبانش زان ِ تو زین پس
برآرش خواهی ار،  از پس و یا برکن ز بنیانش
اما  بعد از آن پشیمان می شود و  با لحنی تلخ و گزنده ممدوح را به باد انتقاد می گیرد :
زبانم را نمی دانم گنهکار از چه می خوانی
چه  بد کرده که گردانم از این کرده پشیمانش ؟
اگر گفتست بیگانه، چه می خواهد در این خانه
خیانت می نه بنموده، چه می خواهید از جانش؟
نگهداری این کشور، اگر ناید ز دست تو،
چرا با دست خود بدهی به دست انگلیسانش؟

بدینگونه است که زندان نه تنها شاعر جوان را تنبیه نمی نماید، بلکه او را جسور تر هم می کند. چنانکه بعد از بیرون آمدن از زندان سخنگوی نسل جوان می شود و در روزنامه ی« شورش» مقاله ی تندی به نام اسکلت های جنبنده ، وکلای پارلمان – خطاب به زمامداران پیر و از کار افتاده ای که کرسی های مجلس را نا عادلانه اشغال کرده اند، می نویسد :
« ای اسکلت های جنبنده ! … ای استخوان های متحرک ! …  ای هیکل های وصله وصله،  از دندان عاریه ای، عینک به چشم بسته، عصا به دست گرفته …  کرسی های پارلمان تا عمر دارید، در اجاره ی شما نیست،  مدت کرسی نشینی طبقه ی شما مدت هاست گذشته. معطل نکنید، برخیزید!  از این به بعد دیگر نوبت ماست!! / رفقا ! این آقایان اینطور که محکم روی کرسی های پارلمان جلوس فرموده اند، گمان نمی رود که با نصیحت و مسالمت برخیزند و جایگاه جوانان را برای جوانان بگذارند. چونکه اینها تازه جایشان را گرم کرده اند، روی کرسی ها تنبل شده اند و حوصله ندارند از روی این کرسی ها برخیزند، سالها روی این کرسیها چرت زده اند. اینها را باید از روی این کرسیها عنفا ً بلند کرد. /اگر چه بازوی بعضی از آنها را باید با احتیاط گرفت و بلند کرد چه از بس پوسیده اند ممکن است که بازوی آنها کنده شود./ ما دیگر بیش از این نمی توانیم پشت در بهارستان معطل باشیم و ببینیم مدت چُرت فلان وکیل فرتوت  کی تمام می شود.»
بعد از این مقاله در پاسخ اعتراض و تهدید به مرگ، مقاله ی توفنده ی دیگری می نویسد و در آن اعلام می دارد که: ما نمی ترسیم . ما مرگ را حقیر می شماریم … ما می خواهیم در راه وظیفه کشته شویم… به شهادت برسیم . ..ما هرگز نخواهیم مرد و با این شعر ادامه می دهد که :
خاکم به سر، ز غصه به سر خاک اگر کنم
خاک وطن که رفت چه خاکی به سر کنم ؟
من آن نی ام به مرگ طبیعی شوم هلاک
وین کاسه خون به بستر راحت هدر کنم

آنچه میر زاده ی عشقی طالب آن است، یک تصفیه ی نهایی است. او همیشه در مقاله هایش عنوان می کند که باید در سازمان های اداره کننده و بنیاد های مالی و هر بنیاد دیگر تصفیه ای به عمل آید،حتا اگر با خون و خونریزی باشد .حتا ذهن شورشگر او پیشنهاد عید خون می دهد:
پنج روز عید خون !!! / یعنی چه ؟ / حالا معنی می کنم : / نخستین روز ماه اول تابستان تا پنج روز عموم طبقات مردم هر کس در هر اقلیم و مملکت و شهر و قصبه و عشیره بدنیا آمده و سکنا دارد، با لباس نسبتا ً نوین خود از خانه بیرون آمده و در میدان عمومی که عامه جمع می شوند رجوع نمایند و از آنجا جمعیت با خواندن سرود هایی که برای (عید خون) مخصوصا ً مهیا خواهد شد مبادرت برفتن خانه های اشخاصی که در طی سال گذشته مصدر امور و امین قوانین جامعه بوده و به جمعیت خیانت کرده اند و محاکم قضایی در جلب و مجازات آنها یا بواسطه ی فقدان اقتدار و یا بواسطه ی خصوصیت مسامحه کرده است، خانه ی آنان را با خاک یکسان کرده و خود آنها را قطعه قطعه نمایند. / بسم الله – چه تفریحی بهتر از این؟! / روز ششم هر که نجار است برود پی نجاری، هرکه بقال است برود پی بقالی، هر که عطار است برود پی عطاری و بالاخره هر که هر کاره است برود سر کارش و مطمین باشد تا عید خون سال دیگر قوانین و نوامیس اجتماعی او و جامعه ی او از هر تعرض و خیانت و بلیّه ای مصون خواهد بود. مطمین باشد تا سال دیگر مملکت او وثوق الدوله و یا نصرت الدوله و سردار معظم های نوعی پیدا نخواهد کرد و اگر هم پیدا شود در روز های عید خون سال آینده او را در زمین دولاب نزدیک سلیمانیه چال خواهد کرد./ ای دنیا، مطمین باش اگر عید خون معمول گردد، صد هشتاد از عده ی خیانتکاران تو کم خواهد شد.
مگو که غنچه چرا چاک چاک و دلخون است
که این نمایشی از زخم قلب مجنون است
نمونه ی دل آزادگان بود گل سرخ
چو این کلیشه ی اوراق سرخ، دل خون است
زبان عشقی شاگرد انقلاب است این
زبان سرخ زبان نیست، بیرق خون است

عید خون هر چندکه بسیار هیجان زده و بی تأمل پیشنهاد می شود، اما مردم را بر می انگیزد و از آن طرف رعشه بر اندام خیانتکاران می اندازد. عشقی به پشتوانه ی مردم بویژه جوانان،  تند رو تر می شود. در این میان فرصتی می یابد تا دوباره روزنامه ی «قرن بیستم»  را به چاپ برساند. این بار قرن بیستم در قطعی کوچک تر و در هشت صفحه و روز هفتم تیر ماه  سال ۱۳۰۳  به انتشار می رسد و فقط یک شماره دوام می آورد، زیرا مقالاتش  آنقدر رسوا کننده است که چونان جرقه ای همه جا را منفجر می کند و همان است که به مرگ سر دبیر جوان  منتهی می گردد. بویژه  اینکه حکم قتل او از اوایل خرداد – در زمان مناسب –   توسط سرتیپ محمد درگاهی به قاتلان ابلاغ شده و اکنون بهترین زمان است !
خانه ای که عشقی در آن زندگی می کند ،خانه ای است در سه راه سپهسالار، کوچه ی قطب الدوله، متعلق به مهدی خان ناظر. این خانه دارای« بیرونی» و « اندرونی» است. اندرونی آن در دست خود صاحب خانه  و بیرونی در اجاره ی عشقی است. در حیاطی که در اجاره ی عشقی است ،عشقی و یک خدمتکار پیر به نام زهرا سلطان زندگی می کنند و پسر عمویش هم میر محسن خان که تازه در شهربانی استخدام شده و در تأمینات کار  می کند، گاهی به آنجا رفت و آمدی دارد.  اتاق عشقی مشرف به کوچه و دارای پنجره ای آهنی است که رو به کوچه باز می شود و او بیشتر زمانش را در آن می گذراند و مقاله ها و شعر هایش را آنجا می نویسد.
بعضی از دوستان  عشقی که در نظمیه  آمد و رفتی دارند، خطر را احساس می کنند و  به او هشدار می دهند که چند روزی را به هیچ روی پا از خانه بیرون نگذارد، به اتاق رو به کوچه نرود، در حیاط را همواره ببندد و هیچ ناشناسی را،  مخصوصا ً هنگام شب به خانه اش راه ندهد. عشقی می پذیرد. در را به روی خود می بندد و حتا چون چفت در محکم نیست، سنگی پشت آن می گذارد و زهرا سلطان که متصدی کارهای خانه و خرید های بیرون است، تنها رابطه ی او با دنیای خارج  می شود.
روز دوشنبه  نهم تیرماه در می زنند و  خدمتکار پس از گشودن در با دو مرد ناشناس روبرو می شود که می گویند با آقای عشقی کار لازمی دارند و مشتاق زیارت ایشانند.خدمتکار سفارش های آقای خود را به یاد  دارد و بودن عشقی را در خانه انکار می کند. مردان ناشناس ظاهرا ً می روند، اما همچنان سر کوچه منتظر می مانند تا عشقی برگردد. از آن روز تا دو روز دیگر (۱۱ تیر ماه) کار زهرا سلطان سر دوانیدن این مراجعان سمج است که پی در پی می آیند و می روند و اکنون دیگر یقین دارند که عشقی در منزل است.
در فاصله ی این دو روز، چند نفر از دوستان عشقی از جمله ملک الشعرای بهار و رحیم زاده صفوی به دیدنش می آیند و حضور این سایه های مزاحم را احساس می کنند. آنان دیگر باره به عشقی سفارش های لازم را می کنند و در ضمن خود تصمیم می گیرند که به سراغ دو مرد ناشناس بروند و سر از قضیه در آورند. بنابراین هنگام بازگشت نزد آن دو می روند و می پرسند که با آقای عشقی چه کار دارند؟ آنان تظاهر می کنند که شکایت نامه ای  پیرامون ظلم حاکم همدان آورده اند و می خواهند که آقای عشقی آن را در روز نامه اش چاپ کند. ملک الشعرای بهار می گوید که مقاله را به او بدهند و او خود آن را به عشقی خواهد داد . آن دو مقاله را می دهند و می پرسند که کی باید برای جواب مراجعه کنند؟ این بار باز بهار می گوید: «من خودم خبرتان خواهم کرد !»
ظهر روز چهارشنبه،  یازده ی تیر ماه ملک الشعرای بهار برای ناهار به خانه ی عشقی می آید. زهرا سلطان  زیر زمین خنک خانه را برای آنان آماده  می کند و تهیه ی خورش بادمجان می بیند. دو دوست دیرین، نیمروز داغ تابستان را در خنکای زیر زمین به بحث و گفتگو می گذرانند و سعی می کنند که با گفتگو،  اضطرابی را که به جان هر دو چنگ انداخته از خود دور کنند. طرف های عصر، بعد از شکستن گرمای هوا، بهار از عشقی خداحافظی می کند و می داند از آن به بعد کوکب که از دوستان نزدیک عشقی است، پیش او می آید و مأمور مراقبت او خواهد بود . زهرا سلطان قالیچه ای کنار حوض می گستراند. عشقی که دو سه شب گذشته را اصلا ً نخوابیده، امیدوار است که  وجود کوکب –  که شب را پِیش او می ماند –  بتواند به او آرامشی بدهد تا شاید بتواند بخوابد. اما این امیدواری بیش از آنکه خوشایند باشد، فرساینده است، چرا که روان شاعر نیرومند تر از آن است که خطر را احساس نکند.  پس همانگونه که سخنان دلگرم کننده ی دوستانش در او بی تأثیر بوده، گفته های عاشقانه و  شیرین کوکب هم در او بی تأثیر می ماند و شب کوتاه تابستانی بر بام کاهگلی خانه، برای او سرشار از اضطرابی خفقان آور می شود.
اکنون روز پنجشنبه  دوازدهم تیرماه است :
کوکب سپیده ی صبح رفته. ساعت هشت صبح زهرا سلطان در را می گشاید و برای خرید از خانه خارج می شود. در باز می ماند عشقی از پشت بام پایین می آید و برای شستن سر و صورت به کنار حوض می رود . ناگهان صدای پا می شنود. بر می گردد و دو نفر ناشناس را در حیاط خانه می بیند. عشقی همچنان که آنان را  به دقت می پاید، با قدرتمندی می پرسد که چه می خواهند؟  آنها می گویند که آمده اند تا جواب مقاله را بگیرند.  یکی از آنان کنار دالان می ایستد و آن دیگری صحبت کنان به عشقی نزدیک می شود. نگاه شاعر به روی او ثابت می ماند و یک لحظه خطر را فراموش می کند. وجدان کاری اش او را وا می دارد تا پاسخ نویسنده ی مقاله را بدهد. اما ناگهان قلبش تیر می کشد، مرد ایستاده در کنار دالان از پشت سر به او شلیک کرده . گلوله درست به زیر قلب عشقی می خورد و او کف حیاط در خون خویش در می غلتد.
قاتلان می گریزند اهل محل و همسایگان با شنیدن صدای شلیک از خانه های خود بیرون می ریزند. نوکر همسایه قاتل را می گیرد و تحویل پلیس نظمیه می دهد. اما قاتل روز بعد آزاد می شود و نوکر بیچاره چهل روز در زندان می ماند. نخستین کسی که بالای سر شاعر می رسد کاترین ارمنی است که یکی از زیباترین زنان روزگار خویش است. با اینکه خون بسیاری از عشقی رفته، اما هوش و حواسش بجاست و پشت سر هم تکرار می کند و خواهش پشت خواهش که او را به بیمارستان نظمیه نبرند که بیمارستان دشمنان است.  اما شاعر بیهوده نگران است، گلوله آنقدر کاری بوده که این بیمارستان و آن بیمارستان ندارد.
سرانجام او را به همان بیمارستان نظمیه – که از همه مجهز تر است –  می رسانند.  ملک الشعرای بهار در مجلس است که پاسبان کلانتری دولت به او اطلاع می دهد که عشقی با تلفن  شما را از بیمارستان نظمیه می خواهد.  بهار بی درنگ به بیمارستان می رود : « عشقی را دیدم بر یک تختخواب خفته و رنگ از رویش رفته، بدنش سرد و عرق مرگ بر پیشانی بلند و جذابش نشسته است! معلوم شد گلوله را از پشت سر زده اند و به تهیگاه طرف چپ یعنی زیر قلب خورده و در میان تهیگاه مانده است …  به محض رسیدنم عشقی به پشت برگشته، نگاهی به من کرد و گفت: «زود مرا از اینجا بیرون ببرید … »
عشقی که تا آخرین لحظه ی حیات در نهایت هوشیاری است تفصیل «ترور» خود را مو به مو تعریف می کند و ملک الشعرای بهار این آخرین گفته ها را با دقت می نویسد و  به امضای او می رساند و آنگاه  چهار ساعت پس از تیر اندازی، آن قلب تپنده در پیش چشم دوستانش از تپش باز می ایستد .
ساعتی از ظهر گذشته، انبوهی از دوستان عشقی حیرت زده و غمگین آن پیکر معصوم را برای غسل و کفن از بیمارستان به خانه اش می برند و به روی تنها فرش اتاقش که جز حصیری ساده چیزی دیگر نیست، می خوابانند. عشقی در تهران غریب است مادر و خواهری ندارد که در سوگش مویه کنند، اما تمامی همسایگان از ارمنی و مسلمان و بزرگ و کوچک بر او سوگوار می شوند. عصر همان روز پیکر او به مسجد سپهسالار منتقل می گردد و روز بعد، جمعه  سیزده تیرماه ۱۳۰۳  مراسم خاکسپاری او با  استقبال تاریخی و بی سابقه ی  مردم سوگوار برگزار می گردد و آنگاه   گور کنان ابن بابویه به روی جنازه ی جوانی خاک می ریزند که قلب پر شوری را با خود به جهانی دیگر می برد  و دیگر گاه حکاکان بر سنگ مزارش  این رباعی را حکّ می کنند:
در مسلخ عشق جز نکو را نکشند
روبه صفتان زشت خو را نکشند
گر عاشق صادقی ز کشتن مگریز
مردار بود، هر آن که او را نکشند
بدینگونه دفتر  زندگی جسمانی عشقی بسته می شود. اما زندگی شاعرانه ی  او آغاز می گردد وبرای ما به میراث می ماند.

مأخذ:
از صبا تا نیما (جلد دوم) ؛ تألیف یحیی آرین پور ؛ تهران ، انتشارات فرانکلین ؛ چاپ چهارم
تاریخ تحلیلی شعرنو (ج١) ؛ شمس لنگرودی ؛ تهران ، نشر مرکز ؛ چاپ سوم
چهار شاعر آزادی (جستجویی در سرگذشت و آثارعارف،عشقی،بهار،فرخی یزدی) ؛ محمد علی سپانلو ؛ تهران ، انتشارات نگاه ، چاپ اول
کلیات مصور میرزاده عشقی ؛ علی اکبر مشیر سلیمی ؛ تهران ، انتشارات امیرکبیر؛ ١٣۵٧

                                                                                                          ادامه دارد …

 

 

 1,313 total views,  6 views today