ونیز، فوریه ۲۰۱۲
ببین اینجا که آمده ام مثل این می ماند که به خود ِ سه هزارسال پیشم برگشته ام. توی کوچه های تنگ ونیز که راه می روم انگار یک پیرایه ی دیگری هم هست که مثل شبح از کنار من می گذرد و گاهی هم از درز آجر ها مرا صدا می زند با یک اسم دیگر . اما من می دانم که مرا صدا می زند. می گوید:
– الئو نورا ، چرا اینهمه در رفتن شتاب می کنی ؟ خیال می کنی اینجا چه خبر است؟
اما وقتی بر می گردم هیچکس نیست.
باز می گوید:
– من بودم که گفتم ، اینجا را نگاه کن!
اما هر چه نگاه می کنم باز هم کسی نیست.
راستی چه وقت بود که اسم من الئونورا بود؟ که او می گفت الی به من؟ و چقدر هم که قشنگ می گفت . حالا کجاست ؟
من سال هاست که در آن مِه غلیظ گم شده ام ، کولاکی که می آمد مرا در خود مدفون کرد . سرم گیج می رود اینجا
همین حالا . یک مرد شیک پوش امروزی با نیم پالتو و کلاه خاکستری و دستکش های چرم از کنارم گذشت و آرام گفت:
– الی در این هوای سرد کجا می روی .
شب ها از توی کوچه ها صدای آواز قایقرانان می آید. آهنگ های عاشقانه می خوانند و من به یاد الی گریه می کنم و صدای گریه ام را از لای درز دیوارهای مخروبه می شنوم . پنجره ها با نورهای زرد مشکوک باز و بسته می شوند ، نورها در یک زمان به کوچه خیره خیره می تابند و بعد به ناگهان خاموش می شوند و من در مرکّب سیاهی فرو می روم و همچنان که دارم در جایی که نمی دانم کجاست غرق می شوم ، یکی پشت سر هم صدایم می زند – الئونورا … الئونورا …
راستی چند هزار سال پیش بود که به من الی می گفتند؟
122 total views, 2 views today