در دست شفا دیدم، ناسوری مرهم را
در جام شراب سرخ، دلّالگی سمّ را
ازچرخش ناهموار، شد پنجره ها دیوار
هرخشت پیامی بود، سجادهی ماتم را
تا غنچه ی نو خندید، تیرش به دهن بارید
در سینه ی گلگون دید، سرب تَر شبنم را
شب، این شب بیروزن، از پچپچه آبستن
تا روز چه زاید باز، این تودهی مبهم را؟
صبحی که فرا پیش است، گرگی است که در میش است
در باطن خود دارد، خورشید جهنم را
در موی رهای باد، اینک گره ها افتاد
تا دست که بگشاید، این رشته ی درهم را؟
711 total views, 4 views today