حالا پنج سال است که دیگر مهرداد نیست. پنج سال است که او در نهایت جوانی و بیهیچ دریغی این دنیای فاجعه را ترک گفته. مهرداد برادرزادهی من بود. تک فرزند برادرم اسماعیل (اسی).
این عکس شاید آخرین عکس من و مهرداد باشد در آخرین نوروزی که من در ایران بودم. ما، (من و بچههایم) در خانهی اسماعیل بودیم. اصلاً هر سال بنای کارمان این بود که شب عید را آنجا باشیم. یادم میآید که زمان تحویل سال، نیمه شب بود و این عکس چند ساعتی پیش از تحویل سال است. من توی آشپزخانه دارم سبزی پلوی شب عید را خُرد میکنم و مهرداد دارد به من کمک میکند. بچهها هم دارند با رقص و آواز سفره هفتسین را -که همیشه پای یکی، دو تا سینش لنگ است- آماده میکنند. اسی دوربین به دست دارد از همهی صحنهها عکس میگیرد. یکی از بچهها هم که رفته بود از گل فروشی روبروی خانه گلدان سنبل بخرد، همین الان برگشته و دارد با افتخار گلدان باران خورده را نشان میدهد و میگوید: فقط همین یکی مانده بود، شانس آوردیم.
فضای پرشوری است و ما با شادیهای ساده و پاکیزهای، شادیم واز کوچکترین چیزها میخندیم، دسته جمعی خیلی خوشحالیم. دریغ از اینهمه…، حتی در خواب هم نمیدیدم که یک روز این عکس را -که شاید از نظر تصویری جالب هم نباشد- برای چنین یادآوریهایی روی صحنه بیاورم.
مهرداد خیلی خوب بود. خیلی صبور بود و اگر چه طبیعت با او خیلی نامهربانی کرد، اما او خیلی مهربان بود. اوهنوز هم برای من همانی هست که بوده و همچنان که دراین عکس میبینمش، هنوز هم برایم زنده است. هنوز هم…
آیا این مرام انسان است که همواره خود را بفریبد؟… نمیدانم؟ و اصلاً چرا باید بدانم؟
پیرایه یغمایی
۷ ژانویه ۲۰۱۹
914 total views, 2 views today