عارف قزوینی و تصنیف‌های عاشقانه‌ی او

                   

عارف قزوینی پیش از آنکه به صف آزادی‌خواهان بپیوندد و شاعری ملی-میهنی شود، یعنی زمانی که در دربار قاجار کیا و بیایی داشته، به عشق زنان بسیار گرفتار می‌آید و از آن جایی که بسیار احساساتی بوده و به سرعت دل می‌باخته، این عشق‌ها در زندگی شاعرانه و هنری او ردپایی عمیق می‌گذارند. عارف در آن زمان بجز عشق زنان معمولی بی‌گمان به چهار دختر ناصرالدین‌شاه دل می‌بازد و آنان را با نام در ترانه‌های خود آواز می‌دهد. و صد البته که آنان هم به عشق و دلدادگی عارف پاسخ می‌دهند و چرا که نه؟- عارف جوان، خوش‌چهره، خوش‌اندام و خوش لباس است. در سرگذشت وی آمده که او همواره‌ی عمامه‌ای کوچک و عبا و لباده‌ای فاخر همراه با کفشی فرنگی می‌پوشیده و به صورت ظاهر چیزی از اشراف‌زادگان کم نداشته، از طرفی دیگر شاعری است پرشور، تصنیف‌پردازی قدرتمند، دارای حنجره‌ای شگفت‌انگیز و دربار قاجار هم که جایگاه داد و ستدهای عاشقانه و به کلام دیگر هوس‌بازانه بوده است.
یکی از این دختران ناصرالدین‌شاه، «اخترالسلطنه» نام دارد و عارف برای او تصنیفی می‌سازد که مطلعش این است: گر مراد دل خود حاصل از اختر نکنم
آسمان، ناکسم ار چرخ تو چنبر نکنم! دختر دیگر ناصرالدین‌شاه که عارف به او دل می‌بازد، «قدرت‌السلطنه» است که عارف به جهت وی این تصنیف را می‌سازد:
نه قدرت که با وی نشینم
نه طاقت که جز وی ببینم
شده است آفت عقل و دینم
ای دل آرا،
سرو بالا
کار عشقم چه بالا گرفته
برسر من جنون جا گرفته
ترک چشمت، نی ز پنهان
آشکار، آشکار، آشکارا،
ای نگارا،
خانه‌ی دل به یغما گرفته
خانه‌ی دل یغما گرفته…
دختر دیگر ناصرالدین‌شاه که منظور عشق عارف است، «افتخار السلطنه» نام دارد که عارف تصنیف زیبای «افتخار آفاق» را به نام وی می‌سراید:
افتخار همه آفاقی و منظور منی
شمع جمع همه عشاق به هر انجمنی
ز چه رو شیشه‌ی دل می شکنی؟
تیشه بر ریشه‌ی جان از چه زنی؟
سیم اندام ولی سنگ دلی
سست پیمانی و پیمان‌شکنی…
ملاقات‌های افتخار السلطنه و عارف در مجالس بزمی صورت می‌گیرد که شوهر افتخار السلطنه «نظام السلطان» که دوست صمیمی عارف بوده است، آن‌را برپا می‌کرده و به قولی خودش با دست خود تیشه به ریشه‌ی زندگی‌اش می‌زند و الحق و الانصاف عارف هم حق دوستی را به کمال و تمام ادا می‌کند و در همان بزم‌های سه نفره، نه تنها با ایما و اشاره و شعرهای پرشور عاشقانه دل همسر دوست صمیمی‌اش را از راه به در می‌برد، بلکه خودش هم آنچنان دلباخته می‌شود که آرزو می‌کند جای نظام‌السلطان باشد. بطوریکه در یک تصنیف فریاد می‌زند که «اگر عارف، نظام‌السطان شود، چه میشه؟» کم‌کم نظام‌السلطان از این شعرها و آن نگاه‌ها و آه‌ها، پی به عمق فاجعه می‌برد و می‌فهمد که چه آتشی روشن کرده امّا برنامه‌های بزم همچنان بر اثر مکر زنانه‌ی افتخار السلطنه ادامه می‌یابد. بیچاره نظام السلطان هم ناچار است، در این بزم‌های سه نفره شرکت کند، اما جرأت نمی‌کند، حتا برای به اصطلاح «قضای حاجت» هم لحظه‌ای مجلس را ترک کند تا اینکه یک شب هر چه مقاومت می‌کند، فایده‌ای نمی‌بخشد و ناچار می‌شود که برای چند لحظه‌ای برود و زود برگرد. اما هنگام بازگشت با آنچه که نباید، روبرو می‌شود و دوست عزیز و همسر زیبایش را در حال بده و بستان بوسه‌های آبدار عاشقانه می‌بیند. البته به روی مبارک نمی‌آورد و با خونسردی مجلس بزم آن شب را بی‌آنکه خم به ابرو بیاورد، به پایان می‌رساند. به این ترتیب بزم‌های سه نفره برچیده می‌شود، اما عارف از این عشق دست برنمی‌دارد و مرتب تصنیف‌های عاشقانه به اسم افتخار السلطنه می‌سراید. این تصنیف‌ها به گوش زن و شوهر می‌رسد و زن را دل شیفته‌تر و شوهر را خشمگین‌تر می‌کند. افتخار السلطنه که دیگر در مقابل این عشق طاقت ندارد، یک روز با احتیاط به همسر می‌گوید که چون عارف وضع زندگی‌اش خوب نیست، یک شب او را دعوت کند و به رسم صله به او مقداری کمک برساند. نظام السلطان که دل پر دردی از دوست ناجوانمرد خود دارد، اینجا دیگر رگ غیرتش به جوش می‌آید و می‌گوید: «لازم به دلسوزی شما نیست، آن صله‌هایی که شما می‌خواهید به عارف بدهید، او از زنان زیبای دیگر می‌گیرد!»

تاج‌السلطنه

امّا عشق عارف به افتخار السلطنه با همه‌ی این شیفتگی‌ها، ذره‌ای به عشق عارف به تاج‌السلطنه، دختر دیگر ناصرالدین‌شاه نمی‌رسد، چرا که تاج‌السلطنه هم در میان این دختران از امتیاز دیگری برخوردار است. اول آنکه او در زیبایی و طنازی سرآمد بانوان زمان خود است. چنانکه خود او در خاطراتش -که اخیرا ً به چاپ رسیده-، در مورد این موهبت خدایی می‌گوید:
«لازم است شرحى از صورت و اخلاق طفولیت خود به شما بنویسم؛ من خیلى باهوش و زرنگ بودم و خداوند تمام بال‌هاى سعادت را از حیث صورت به روى من گشاده بود. موهاى قهوه‌اى مجعد بلند مطبوعى داشتم. سرخ و سفید، با چشم‌هاى سیاه و درشت و مژه‌هاى بلند. دماغى خیلى با تناسب، لب و دهن خیلى کوچک با دندان‌هاى سفید که جلوه‌ى غریبى به لب‌هاى گلگون من می‌داد. در سراى سلطنتى که نقطه‌ى اجتماع زن‌هاى منتخب شده‌ى خوشگل بود، صورتى خوشگل‌تر و مطبوع‌تر از صورت من نبود.»
دوم اینکه تاج‌السلطنه به اقتضای زندگی مرفه، از تحصیلاتی قابل توجه و تربیتی جدید نیز برخوردار است. او در سال ۱۳۰۱ قمری زاده می‌شود و در هشت سالگی در حالی که آرزو دارد به اروپا برود و با زنان «حقوق طلب» آنجا ملاقات کرده و در مورد شرایط بسیار نابسامان زن ایرانی گفتگو نماید، به توصیه پدر به عقد شجاع السلطنه در می‌آید و این را آغازگاه بدبختی خود می‌داند. البته بعدها –بعد از متارکه از شجاع السلطنه به این آرزوى جامه عمل می‌پوشاند. به اروپا می‌رود و با افکار نوین اجتماعی آشنا می‌شود. زبان فرانسه را فرا می گیرد، به نقاشی و نواختن پیانو می‌پردازد و به مطالعه‌ی تاریخ و فلسفه روی می‌آورد و مدتی نیز به گروه «طبیعیون» می‌پیوندد. و همه‌ی این مسائل باعث می‌شود که وی خود را نه یک سر و گردن، بلکه هزار سر و گردن از دیگر زنان آن دوره بالاتر بداند و اعتنا به کسی نکند.
امّا تکلیف شاعر شوریده‌ی ماچیست؟ شاعر عاشق پیشه‌ی ما که این آوازه‌ها را همراه با آوازه‌ی زیبایی بی‌مانند او شنیده، -و اکنون از راه گوش عاشق شده- چه کند؟ هر جا که می‌رود سخن از این فتانه است. پیش خود می‌اندیشد، خوب… حالا راه به کوی او ندارد، بیرون کوی او که می‌تواند قدم بزند و به اصطلاح بپلکد. پس در یکی از روزهای اردیبهشت سال ۱۳۲۳ قمری به طرف خانه‌ی دلدار به راه می‌افتد. خیابان‌های غربی تهران را می‌پیماید، مسافتی که از شهر دور می‌شود، به در باغ بزرگی می‌رسد. اکنون ظهر است و هوا اندکی گرم و شاعر خسته… پس زیر درخت‌های کهنسال جلوی باغ می‌نشیند، سر را از عمامه برهنه می‌کند، دست بر پیشانی می‌نهد و از سر دلسوختگی زمزمه سر می‌دهد. چیزی نمی‌گذرد که صدای چرخ کالسکه‌ای را از پیچ جاده‌ی مشجّر می‌شنود. پس از چند دقیقه کالسکه جلوی در بزرگ باغ می‌ایستد، کالسکه‌چی پایین می‌آید و در کالسکه را می‌گشاید و یک خانم زیبا با فربهی مطبوعی از آن پیاده می‌شود و بطرف باغ می‌رود و قلب و جان شاعر ما را هم با خود می‌برد. عارف دست به دامن کالسکه‌چی که می‌خواهد بازگردد، می‌شود، اما به‌جای پاسخ دو فحش آبدار و یک اردنگی جانانه نثارش می‌شود. اما… عشق است و این چیزها سرش نمی‌شود باید خودش را به آب و آتش بزند، تا به معشوقه برسد. نه… این فکر را نکنید، از دیوار بالا نمی‌رود، البته دورخیز می‌کند که برود، اما ناگهان دو جوان اشرافی سوار بر اسب را می‌بیند که به سوی باغ می‌آیند و تا باغبان در را به روی آنان باز می‌کند، شاعر هم خود را باریک کرده و همراه آنان به مجلس بزم معشوقه وارد می‌شود. تازه‌واردها به خانم تعظیم می‌کنند عارف هم همچنان می‌کند، خانم به آنان اذن نشستن می‌دهد. پس از مدتی خدمتکاران خوراک‌های خوشمزه و نوشیدنی‌های گوناگون می‌آورند و شاعر هم سرش از باده‌ی ناب گرم می‌شود و دیگر حتا اندک اضطرابی هم به دل راه نمی‌دهد که ممکن است این خانم زیبا روی دُمش را بگیرد و با افتضاح بیرونش کند. سرها که گرم می‌شود تاج‌السلطنه به رحیم‌خان دستور ساز زدن می‌دهد. با ساز رحیم‌خان عارف که سرش از جام و دلش از عشق گرم است و شکوه آن بزم هم مفتونش کرده، در همان دستگاه شروع به خواندن می‌کند و آن وقت است که تازه میزبان پی می‌برد که این میهمان، ناخوانده است و به حیله در این مجلس نشسته. اما از آنجا که آن صدای جادویی او را سحر کرده از عارف می‌خواهد که باز هم به بزم آنها بیاید و خوب دیگر کور از خدا چه می‌خواهد؟ دو چشم بینا! و به این ترتیب تاج‌السلطنه و عارف به هم دل می‌بازند و تصنیف «تو ای تاج» متولد می‌شود:
تو ای تاج، تاج سر خسروانی
شد از چشم مست تو بی‌پا جهانی
تو از حالت مستمندان چه پرسی
تو حال دل دردمندان چه دانی؟
خدا را نگاهی به ما کن
نگاهی برای خدا کن
به عارف خودی آشنا کن
ناگفته نماند که خود عارف در شرح احوالش عنوان می‌کند که مصراع دوم این تصنیف اول به این صورت بود:
تو ای تاج، تاج سر خسروانی
کند افتخار از تو تاج کیانی
ولی بعد چون دیدم به «تاج کیانی» که شرافت ملی است، اهانت می‌شود، آن‌را تغییر دادم!

پیرایه یغمایی

 1,030 total views,  2 views today