در یک فیلم که حالا اسمش یادم نیست دیالوگی بین دو بازیگر بود که جلبم کرد
اولی می گفت: بچه ها همیشه ادای بزرگترها را در می آورند
دومی جواب داد : اتفاقاً بچه ها خودشان هستند، بچه ها هستند که جلوی دوربین شکلک در می آورند، اخم می کنند، چشمشان را کج و کوله می کنند و ما بزرگ ها هستیم که ادا در می آوریم، سعی می کنیم که گره ی کراواتمان را محکم و صاف کنیم و به روی دوربین لبخندهای مصنوعی بزنیم .
من خیلی با این حرف موافقم . بچه ها خودشان هستند . بچه ها همان هستند. که فکر می کنند، که زندگی می کنندبا خیال های حیرت انگیزشان.
پار سال به یک مدرسه ی ابتدایی (کلاس دوم) رفته بودم . معلم شان خانم «الهه داوودی» بود که مرا به عنوان نویسنده ی کودک دعوت کرده بود تا برای بچه ها حرف بزنم و ساعتی سرگرمشان کنم . برای اینکه وقتمان خوش بگذرد و بچه ها هم حضورشان پر رنگ باشد ، یک بازی پیشنهاد کردم و آن این بود که من شروع قصه ای را بنویسم و هر کدام از آنها یک جمله در تکمیلش اضافه کنند تا قصه تمام بشود و البته ارتباط داستان هم به هم نریزد.
روی تخته ساده ترین و واقعی ترین شروعی را که به فکرم رسید، نوشتم:
پیرمردی با عصا و کلاه و عینک از کوچه ای رد می شد که …
یکی از بچه ها گفت :
– چون خمیده بود و دولا بود، عینکش از چشمش افتاد و …
یکی دیگر گفت:
– گربه ای که بالای دیوار بود، پیرمرد را دید و گفت من عینک تو را دیدم و …
یکی دیگر گفت:
– پیرمرد خوشحال شد، دستش را به طرف گربه دراز کرد ، اما …
یکی دیگر گفت:
– اما گربه گفت دختری که در ماه زندگی می کرد دستش را دراز کرد و عینک را گرفت و به ماه برد و …
یکی دیگر گفت:
– ماه عینک را دید و از آن خوشش آمد و عینک را از دختر گرفت و …
یکی دیگر از بچه ها که از اول ساکت بود گفت:
– ماه عینک را به چشمش زد و آن وقت همه ی ستاره ها را ماه دید و ….
راستی کدام نویسنده ی کودک می توانست از یک جمله ی ساده به این نتیجه ی شگفت انگیز برسد ؟
بچه ها چنین اند و نویسندگان کودک که می خواهند همواره در کتاب هایشان نتیجه گیری های اخلاقی بکنند و پند و اندرز بدهند ، با روح جادویی آنها هزاران سال نوری فاصله دارند.
پیرایه یغمایی ،آذرماه ۱۳۷۹
458 total views, 2 views today