بانوی بی زنهار …



بر درگاه ایستاده بود.
چشم به سر گیجه ی پاییز داشت
و پشت به چلچراغ تابستان.

معبدی را می مانست
با شکوه ِ دست آوردهای سنگی اش
او؛ بانوی بی زنهار یاد
در پیراهن مه آلود ارغوانی خویش

ناگهان گرد بادی وزید
وتوفان شد
او – امّا – بی تن آزاری دستی
که تار مویی را از رخساره باز گیرد،
تن به توفان سپرد.
گیسوانش در گرد باد خیمه ای زد
و پرواز را به پیشباز رفت. 

آنگاه چکاوک اندوهناک باران بود
به پُرسه گاه غروب می آمد…
پیرایه یغمایی

 

 543 total views,  2 views today