آن شب خوابم نبرد …
دیگر خودم را در این جهان بزرگ تنها و غریبه احساس نمی کردم
ستاره ها برایم دست نیافتنی نبودند ، می توانستم مشت مشت ستاره بچینم
حتا می توانستم ماه را از سینه ی آسمان پایین بکشم
می توانستم چنگ به زندگی بزنم …
احساس می کردم دوباره زاده شده ام ، به آرزوهایم رسیده ام
باور نمی کنم …
بعد از سه ماه ؛
از پشت حلقه ی افسانه وار دود ،
دودی که از لب سیگار سر کشد –
می بینمت که باز کنارم نشسته ای …
آه … این تویی ؟
آه این تویی که هزاران هزار بار ،
با دست اضطراب به خاکت سپرده ام ؟
باز آفریدمت
و دگر باره کشتمت …
در مرگت اشک ز مژگان سترده ام ؟
آه … این تویی ؟
این هم منم ؟
تو در کنار من ؟
من در پناه تو ؟
شاید که خواب هستم و اینها فسانه است
شاید که باز تنم داغ از تب است
شاید شب است
شاید شب است و باز خیال شبانه است …
باور نمی کنم که کنارت نشسته ام
من در پناه پیکر مردانه ات کنون ؛
باور نمی کنم که باورغم را شکسته ام
ای آخرین امید که دل بسته ام به تو ؛
دیگر مرا به دوری خود آشنا مکن !
دیگر تو پا مکش ز دل بی قرار من
هرگز خیال خود ز خیالم جدا مکن !
پیرایه یغمایی
540 total views, 2 views today