چه صحنه ای که حتا در خواب هم زیبا می نماید. این روزها سیدنی همه رگبار است، اما من همین دیروز به بازار رفتم و به مویتان قسم که برایتان پتوهای خوشرنگ کتانی گرفتم به رنگ فنجان هایتان با حوله هایی برای دریا چرا که سیدنی دارد پا به تابستان می گذارد.
دیروز یادم بود که چند شمع معطر هم بخرم وازآن زن هندی که دکه ی کوچکی داردعود و قطره های معطر گل های وحشی را.
حتا به علیمردان خان سفارش کردم وقتی میهمان ها می آیند مؤدب باشد و کارهای ناشایست نکند، امااودرحالی که پُک مجکمی به سیگارش می زد، گوش هایش را بالا انداخت و با لاتی ترین لهجه ای که بلد بود، دستی به کمرش زد و گفت مهمان یک روز است، دو روز است، اینها می خواهند سه ماه بمانند! البته من کمی ترسیدم، سه ماه؟ فقط سه ماه؟ چقدرکم؟ من که تدارک زمستان سیدنی را هم دیده بودم، پای آتش گرم وشعرخوانی های دوره ای؟ پس چرا فقط سه ماه می مانند؟، اما فکر کردم علیمردان خان کمی پیر شده و فراموشی گرفته وهمچنان که درخواب و بیداری بودم، چتری از باران بر سرم گرفتم و به حیاط کنارهمان گلدان یاس رفتم و با باران که می بارید، پایی برزمین می کوبیدم و می خواندم
چتری دارم از باران، پایی می کوبم با آن
با او دیداری دارم، در خوابم یا در بیداری؟
و این درست هم ریتم باران بود بچه ها … بچه ها
برای مه ناز و کتولی نوشتم وقتی قرار بود به سیدنی بیایند که نشد و نیامدند
پیرایه
166 total views, 2 views today