من آن پرنده ی کوچکی بودم که دست شکارچی روزگار پر و بالم را شکست
و با حشرات موذی در مردابم افکند ، اما تو آمدی و رهایم کردی
بر زخم هایم مرهم گذاشتی و دوباره به اوج ها پروازم دادی. من در دنیا
تنها دلخوشی ام ، امیدواری ام به تو بود و دیگر به هیچ چیز و هیچ کس
اعتنایی نداشتم ،
اما افسوس که تو هم خودت را از من دزدیدی …
دل من در هوای دیدارت ،
سر به دیوار سینه ام می زد
نگهم گرم و آتشین شده بود ،
تا به دامان دیده ات ریزد
همه تن شور و آرزو بودم
روز در چشم من چه زیبا بود
نور خورشید لطف دیگر داشت
آسمان سایه بان رؤیا بود
خواندن آن پرنده ی آزاد
در دلم بذر آشتی می کاشت
آن نسیمی که می وزید ، آرام ،
عطر گل های زرد وحشی داشت
دل من شاد بود؟ – اما …. نه ،
از گذشت زمان ملالی داشت
آن زمان هم چه می گذشت آرام
لحظه ای بود و رنگ سالی داشت
عاقبت بعد از آنهمه هیجان ،
بعد از آن انتظار طولانی،
آمدم سوی تو ولی افسوس؛
حاصلم شد غم و پشیمانی
نگهم خیره شد به روی تو ، لیک
تو همان یار کینه جو بودی
ایستادم برابرت ، اما
خالی از عشق و آرزو بودی
نه نگاهت ز مهربانی بود
نه کلامت ز عشق قصه سرود
آن همه اشتیاق را افسوس
داس اندوه سر کشانه درود
پیش خود گفتم – این همان اویی است،
که خیالش همیشه یار من است؟
این همان دیدگان نافذ ِ اوست،
که سیه ، همچو روزگار من است؟
یادم آمد چه آرزو هایی،
در سرم بود پیش از این دیدار
تو به چشمم خدایگان بودی،
پیش از اینکه ببینمت این بار
شورها در درون من می سوخت
خستگی ها به سینه ام می تاخت
نقش کمرنگ و محو یک لبخند
بر لبم نادمیده جان می باخت
آرزو رفت و شادمانی رفت
رنج های گذشته باز آمد
غم گنگی به دیدگانم ریخت
اشک من باز چاره ساز آمد
پیش خود گفتم : ای دریغ که تو،
این چنین خود ستا و مغروری!
من اگر سر به پای تو بدهم ،
تو از احساس پاک من دوری
می ربودم به درد اشکم را
می شکستم به سینه فریادم
تب این عشق بی ترحم را
می زدودم به حسرت از یادم
تو گناهی نکرده بودی ، و من ،
من گنه کار بی ریا بودم
چه گناهی عظیم تر از این؛
که به عشق تو با وفا بودم؟
پیرایه یغمایی
598 total views, 2 views today