دیوار داستان زندگی من است…

دیوار داستان زندگی من است .
زندگی منی که هنوز هم بعد از اینهمه سال هر صبح که از خواب بیدار می شوم خیال می کنم توی خانه ی خیابان مهر هستم

دیوار داستان زندگی من است که در وسعت این سرزمین بزرگ و عجیب مثل مورچه ای که در تاس افتاده باشد، احساس زندانی بودن می کنم و هر چه سرم را از پنجره بیرون می آورم و فریاد می کشم ، صدایم در وسعت این بیشه زار ها گم می شود و به جایی نمی رسد …  مثل اینکه در زندان باد باشم …. آزاد ؛ اما زندانی …
بیهوده نیست که می گویم در وسعتی به غربت غم های زیستم …. سرزمینی که از این محله اش به آن محله اش اختلاف زمان دارد .
دیوار داستان من است که در هزار تو ها گم شده ام بیل و کلنگ بر می دارم … می کوبم …. می کَنم … باز هم میکوبم و می کَنم … به گورستانی می رسم که در چاله های عفونت بارش بجز تکه تکه های پوسیده ی خودم چیزی را پیدا نمی کنم و بعد وحشتم می گیرد از اینهمه من … !   از اینهمه تلاشی …. ! از اینهمه ویرانی و از اینهمه عفونت ….
می خواهم فرار کنم … نمی شود   یک استخوان مادر قحبه دامنم را می گیرد که یالّا باید مرا به آن سر ِ دیگرم بچسبانی و می خواهم که بچسبانم اما نمی توانم چون استخوان دستم همان مادرقحبه ای است که دامنم را گرفته و هی  می کشد و می گو ید مرا بچسبان و بعد هم  پوزخند می زند و می رود پی کارش … اما خاکه های آلوده اش به تمام لباسم و جانم و روح و روان و احساسم پاشیده شده و هر چه تلاش می کنم پاک نمی شود که نمی شود و من هم دیگر تلاش نمی کنم و می گذارم که این گرد مرگ تمام مرا بگیرد و زیر پوشش خود مدفونم کند.
دیوار داستان زندگی من است که گاه گاه دریچه ای به من نشان می دهد در بالای بالای خودش مثل همان دریچه ای که توی  صندوق خانه ی ، خانه ی بچگی های من بود ، خیابان آب سردار و از آن نور مورّبی می تابید … ازش بالا می روم تا لب ِ لب ِ دریچه    اما یِک باره مسدود می شود  … نمی دانم کارگرهای آن سمت چطور می توانند به این سرعت جلویش را بپوشانند که من حتا گوشه ای از نور و روشنی را نبینم؟
دیوار داستان زندگی من است با آن مرد خیال هایم که می نوشت …   می نوشت …   می نوشت … و از نوشتن خسته نمی شد و باز هم می نوشت و اگر بهش می گفتم ننویس ، نه سری بلند می کرد و نه چیزی می گفت و نه نگاهی و باز می نوشت  و من بلد نبودم که چگونه بازش دارم از نوشتن  به همان اتاق صندوق خانه می رفتم از همان دریچه بالای دیوار نگاه می کردم و سایه اش را که روی دیوار روبرو بود می دیدم که می نوشت و باز نمی ایستاد و حالا هم گاهی می بینمش که با دست های اسکلت شده اش هنوز می نویسد  و می نویسد .
دیوار داستان زندگی من است که هر شب از اتاق های متروک و تو در تو می گذرم که پر است از آینه های شکسته و شانه های دندانه افتاده و خنده های معنی دار معلق در فضا … و من که می خواهم بگذرم با شتاب و نمی توانم و محاصره می شوم در میان سکوت پر هیاهویی که دیوانه ام می کند …
دیوار داستان زندگی من است … من است … من است  … و اصلاً  خود من است و اصلا ً این خود ِ منم که از هر خشتش روییده ام ……
این یادداشت برای علیرضا مهدی پور نویسنده ی داستان (دیوار) است.
پیرایه

 

 516 total views,  2 views today