چند سال پیش که «نیرجان» (فلاویو) را داشتم، این شعر را با همین توضیح برای مرسده – دخترم و نیرجان فرستادم که می خواستند به ایتالیایی ترجمه کنند . از این رو فکر می کردم توضیحات لازم است و گویا ترجمه هم کردند.
حالا که دارم می نویسم، شوربختانه دوسالی است که نیرجان را از دست داده ام، اما دریغم آمد گفت و گویی را که با آنها داشتم، حذف کنم.
و اکنون به یاد نیرجان که فرزند چهارم من بود و بسیار دوستش می داشتم و به یاد نگاه آبی مهربانش که خیلی زود ماه را از آسمان دزدید، شعر را با توضیحاتش، اینجا قلمی می کنم.
بچه ها! نیرجان و مرسده، می خواهم بدانید که تمام دریافته های من تا حالا – در طول زندگی- در این شعر است. شاید در این شعر به جایی سفر کرده باشم، خودم نمی دانم؟
توی این شعردیگر نه از شوخ و شنگی های من خبری هست و نه از آه و ناله هایم. فکر می کنم دارم حرفی می زنم، یعنی حرفی برای گفتن دارم. شاید هم دارم با نظر تثبیت شده ی دیرینه که همیشه آینه را نماد قلب بدون غمز و پاک می دانستند، معارضه می کنم . شعر با خواب آغاز می شود:
خواب می بینم که سرشارم ز دوست
پوست از من، گوشت از من، هسته اوست
به روایت عرفان«خواب» همیشه دنیای بیداری است و همان است که انسان را به واقعیات دور و نایافتنی پیوند می زند. چنانکه مولانا جلال الدین هم می گوید:
هر که او در خواب تر، بیدارتر
این شعر هم با خواب که جهان بیداری هاست آغاز می شود. راوی خواب می بیند که از معشوقه، از آن نیروی ازلی و ابدی سرشار است و در حقیقت آن نیرو هسته و اصل و راز شکوفایی است و راوی بیش از پوست و گوشت – که محافظ هسته اند- چیزی نیست.
خواب می بینم شکار دُر شدم
خالی از خود گشتم، از او پُر شدم
بطور کلی انسان تا فکر و احساسش را از چیزهای بیخودی خالی نکند، نمی تواند از چیزهای متعالی پر بشود، همچنانکه صدف هم درونش را خالی نگاه می دارد که می تواند جایگاه دُر و مروارید بشود.
راوی می گوید خواب دیدم که از وچود بی مصرف خودم خالی گشتم و خلوتی شدم برای اینکه پذیرای او بشوم . پس برای اینکه انسان از کسی سرشار بشود، اول باید از خودش بگذرد.
دیده ی بینا شکار سایه هاست
نقش هر صورت در او دام ِ بلاست
دیده ی بینا در این بیت بار منفی دارد یعنی چشمی که به همه ی چیز های ظاهری و سایه ها باز است. و اعتنا دارد، وظیفه ی اصلی خودش را که تماشای معنویات درونی است ، فراموش می کند و در این چیز های ظاهری گم می شود
منظور از سایه ها آدم ها ی سایه وار هستند.(اشاره به فلسفه ی افلاطون که می گوید ما سایه ای از وجود حقیقی هستیم)
باور آیینه هم چون دیده است
چون که او هم دیده برخود بست، بست
این دیده، این چشم هم مانند چشم آینه کودن واحمق است. چون به روی همه باز است،بجز خودش. همه را نشان می دهد و نشانه گیری می کند، غیر خودش را
خلوت او خانه ی جنجال شد
در خروش صورتک ها لال شد
آینه آنقدرناهوشمند است که خلوت مقدس خود را به جنجال صورتک های مسخره می سپارد و خودش در هیاهوی مردم، لال و ساکت می ماند. آینه همیشه همین طور است، هیچوقت برای خودش نیست همیشه برای دیگران زندگی می کند.
راوی می گوید ما باید از آینه بودن فرار کنیم هر چند که همه جا درعرفان آینه را قلب پاک دانسته اند اما این شعرآینه را احمقی می داند که چشم روشن خودش را به این وآن عاریه می دهد و دلش را به این تعریف های الکی و ساده لوحانه خوش می کند.
دیده و آِیینه هم بند هم اند
از همه سرشار و از خود می رمند
در حضور این و آن گم می شوند
جلوه گاه صورت و دم می شوند
کور باید آینه هفتاد بار
تا نخواهد ذره ای بر خود غبار
چشم هم مثل آینه است ، هم بند آینه است .چشم هم مثل آینه شکارچیزهای ظاهری می شود، گرفتار دیدن سر و دُم دیگران می شود، از همه سرشار است، اما از غنیمت وجود خودش فرار می کند .و وظیفه ی اصلی خودش را که تماشای خودِ درونی ومعنویات درونی باشد، فراموش می کند. (مخرج و دُم اشاره به اعضای فروتر دارد.) این دیده ی ظاهر بین و آن آینه ی کودن باید روزی هفتاد بار کور شوند تا به غنیمت وجود خودشان پی ببرندو خلوت خودشان را دریابند.
بعد از این اندیشه های سایه ناک
باید اکنون آفتابی سینه چاک
آفتابی ، آفتابی سایه خوار
تا برآرد از سیاهی ها دمار
اینک ببینیم که چه باید بکنیم؟ راه و چاره چیست و چگونه باید این اندیشه های تیره را از خودمان دور کنیم؟ اکنون نیاز به اندیشه ی تازه ای داریم که مثل خورشیدی نورانی بتابد و دمار از روزگاراین تیرگی ها بر آورد.
کور باید دیده ، تا بینا شود
تا به روی آنچه باید وا شود
اما برای اینکه چشم درونی بازشود باید چشم بیرونی را به روی ظواهرزندگی بست.
هر گاه برای دید ن این مسایل بیرونی کور شدی؛ آن وقت تازه بینای راز های درونی می گردی.
تا خدا را در دل خود جا دهی
سنگ شو، سنگ، از صیقل تهی
تا در آیی جلوه گاه روی دوست
پاک خالی شو زهر چه رنگ و روست
برای اینکه او در تو جاری شود نیازی نیست که آینه باشی،
سنگ شو، سنگ صیقل نیافته، مثل سنگ صیقل نیافته ی کوه طور که جلوه گاه است
برای اینکه جلوه گه بشوی، برای پیوستن به جاودانه ها، باید اول ازرنگ و نیرنگ های ظاهری رها شوی.
باید اکنون پرده را د یگر نواخت
پوستین ِ آهکین را واشناخت
اکنون باید آنچه را که بآن عادت کرده ایم کنار بگذاریم و آهنگ را در پرده ی دیگری بنوازیم. همانطور که حافظ هم می گوید:
ازخلاف آمد ِعادت بطلب کام که من،
کسب جمعیت از آن زلف پریشان کردم
پوسـتین آهکین یعنی صدف. تا کنون مروارید برای ما اعتبار و ارزش داشته و ما همواره از آنچه مروارید را حفظ می کرده – یعنی صدف- غافل مانده بودیم و هیچوقت فکر نمی کردیم نکرده ایم، تا صدف خالی نباشد، نمی تواند مرواریدی در خود بپروراند.
خالی ِ این خانه از پُر، پُر تراست
گاهوارِ بی تکان ِ گوهر است
صدف اگر چه ظاهراً خالی است، اما از همه چیز سرشارتر است. زیرا همان است که گاهواره ی مروارید می شود. گاهواره ای که تکان نمی خورد .
بطن ِ خالی مریمی ها می کند
خویش را آغوش عیسا می کند
درست مثل زهدان خالی مریم که بدون نطفه عیسا را در خود پرورش می دهد.
خالی ِ او داربست ریشه باد!
پشتگاه جوهر اندیشه باد!
زهدان خالی مریم است که پروراننده ی ریشه ی عیساست، که عشق و مهربانی را در
خود می رویاند.
ای سراپا «من» خدایی می کنی
با خدا هم خیره رایی می کنی
ای کسی که همه این چیزها را نفی می کنی وبه خودت مغروری و مرتب «منم! منم» می زنی و حتا درمقابل او هم ستیزه گر و یک دنده ای
پا برون آر از«منیّت» ها کنون
تا در آیی از حدیث چند وچون
این خودخواهی ها را کنار بگذار تا ازمرزهای چند و چون رد شوی.
سر ز لطف دوست در پیچیده ای
هر اشارت را توهّم دیده ای
از مهربانی ها و الطاف او بی خبری و هر چه از سوی او به تو ندا می رسد، مثل خواب ها و یا الهامات غیبی و یا ندا های حس ششم، باور نمی کنی وتوهّم می پنداری.
عنکبوت وهم ما شد آفتاب
می زند بر ما صلا از راه خواب
اما دربعضی اذهان حتا اگر عنکبوتی هم راه یابد، نشانه ی خورشید است. ( تشبیه عنکبوت و خورشید به یکدیگراز جهت این است که هر دو طلایی اند، هر دو دایره شکل اند وهر دو تارمی تنند.)
خواب دیدم آن پلنگ ِ بیشه ام
نیست جز نخجیر ماه اندیشه ام
خواب دیدم که پلنگی هستم و می خواهم ماه را شکار کنم.(اشاره به روایت ماه و پلنگ است که بلند می پرد و می خواهد ماه را شکار کند.) یعنی زمینی فکر نکردن.
خواب دیدم در بیابانی کبود،
گِرد بادی گِرد ِمن پیچیده بود
خواب دیدم در یک بیابان بی انتها ( چون بی انتهایی کبود است ) گرد بادی به دور من چرخ می زد .
چرخ می زد ، چرخ می زد بی امان
می کشیدم از کران ، تا بیکران
چرخ می زد ، چرخ می زد و به من فرصتی نمی داد که از او رهایی یابم . در اینجا شعر به حرکت بالا رونده اشاره دارد ، وقتی مشکلات دور تا دور آدم را میگیرد آدم رشد عمودی پیدا می کند.
عاقبت در چرخه های پیچ پیچ
سر فرو بردم ، در آن مخروط ِ هیچ
آنقدر دورمن چرخید که من خودم را در آن مخروط ِ هیچ رها کردم .گرد باد شکل مخروط است و از جنس هیچ یعنی«باد»است
گیج تراز چرخه ی سر سام او،
غوطه خوردم در حریم دام او
من در دام گرد باد افتادم و خودم را به او سپردم و با او شروع به چرخیدن کردم وحتا از او گیج تر شدم، چرخان تر شدم.
دام او از آسمان آزاد تر
سینه ی دیوارآن آغوش در
اما در حقیقت دام او ازآسمان هم باز تر بود. زندانی بود که دیوارهایش«در» بودند. چون باد رها است ، حصاری ندارد، در ندارد، همه اش رهایی است
در حصارقلعه ی بی بام و در
تا کلاه آسمان کردم سفر
خلاصه با این زندان بی در و بی قفل و بند تا آسمان پرواز کردم
از اشارت ها طنابی ساختم
حلقه را بر گوی ماه انداختم
وقتی به آن بالا رسیدم از همه ی آن اشاره ها و الهامات طنابی بافتم و حلقه ی آن را به صورت چنبره به گردن ماه انداختم .
عاقبت دست ِ سپید سرنوشت
پنبه ی بخت مرا پاکیزه رِشت
کودک تقد یرمن پاگیر شد
روز آمد، خواب من تعبیر شد
عاقبت بخت با من همراه شد و کلاف بخت مرا معصومانه بافت. تقدیر ِ من جانی گرفت. خواب من تعبیر شد. باورهای من به به واقعیت رسید.
آن پلنگ بیشه زار دیده ام
ماه را از آسمان دزدیده ام …
اکنون دربیشه زارنگاه پلنگی هستم که با نیروی چشم ماه را از آسمان می دزدم
راوی برمی گردد به همان اول شعر که می گوید خلوت چشمت را هزینه ی سر و پای آدم های بی سر و پا نکن.
با سپاس از اینکه در خواندن حوصله کردید
پیرایه
Mercedeh andand Nirjan (Flavio)
……………………….
و اکنون تمام شعر بی توضیحات برای تو عزیزی که اکنون مرا می خوانی
خواب می بینم که سر شار م ز دوست
پوست ازمن، گوشت از من، هسته اوست
خواب می بینم شکار دُر شدم
خالی از خود گشتم، از او پُر شدم
دیده ی بینا شکار سایه هاست
نقش هر صورت در او دام ِ بلاست
باور آیینه هم چون دیده است
چون که او هم دیده برخود بست، بست
خلوت او خانه ی جنجال شد
در خروش صورتک ها لال شد
دیده و آِیینه هم بند هم اند
از همه سرشار و از خود می رمند
در حضور این و آن گم می شوند
جلوه گاه صورت و دم می شوند
کور باید آینه هفتاد بار
تا نخواهد ذره ای بر خود غبار
بعد از این اندیشه های سایه ناک
باید اکنون آفتابی سینه چاک
آفتابی ، آفتابی سایه خوار
تا برآرد از سیاهی ها دمار
کور باید دیده ، تا بینا شود
تا به روی آنچه باید وا شود
تا خدا را در دل خود جا دهی
سنگ شو، سنگ، از صیقل تهی
تا در آیی جلوه گاه روی دوست
پاک خالی شو زهر چه رنگ و روست
باید اکنون پرده را د یگر نواخت
پوستین ِ آهکین را واشناخت
خالی ِ این خانه از پُر، پُر تراست
گاهوارِ بی تکان ِ گوهر است
بطن ِ خالی مریمی ها می کند
خویش را آغوش عیسا می کند
خالی ِ او داربست ریشه باد!
پشتگاه ِ جوهر اندیشه باد!
ای سراپا «من» خدایی می کنی
با خدا هم ، خیره رایی می کنی
پا برون آر ، از «منیّت» ها کنون
تا در آیی، از حدیث چند و چون
سر ز لطف ِ دوست ، در پیچیده ای
هر اشارت را ، توهّم دیده ای
عنکبوت ِ وهم ِ ما ، شد آفتاب
می زند بر ما ، صلا ، از راه ِ خواب
خواب دیدم آن پلنگ ِ بیشه ام
نیست جز نخجیر ِ ماه ، اندیشه ام
خواب دیدم در بیابانی کبود ،
گِرد بادی ، گِرد ِ من ، پیچیده بود
چرخ می زد ، چرخ می زد ، بی امان
می کشیدم از کران ، تا بیکران
عاقبت در چرخه های پیچ پیچ
سر فرو بردم ، در آن مخروط ِ هیچ
گیج تراز چرخه ی سر سام ِ او ،
غوطه خوردم ، در حریم ِ دام ِ او
دام ِ او از آسمان آزاد تر
سینه ی دیوار ِ آن ، آغوش ِ در
در حصار ِ قلعه ی بی بام و در
تا کلاه ِ آسمان ، کردم سفر
از اشارت ها ، طنابی ساختم
حلقه را ، بر گوی ماه ، انداختم
عاقبت ؛ دست ِ سپید ِ سرنوشت
پنبه ی بخت ِ مرا پاکیزه رِشت
کودک تقدیرمن ، پاگیر شد
روز آمد ، خواب من تعبیر شد
آن پلنگ ِ بیشه زار ِ دیده ام
ماه را از آسمان دزدیده ام …
817 total views, 2 views today