از پرواز گفتی…

 از پرواز گفتی که ما را هرشب در رؤیا هایمان پرواز است.
و باورمان کن که به پرواز می رویم بدون یک بال حریری.
زیرا که این بدن گوشتمند سنگین، همه بال می شود و پرواز می کنیم و چه پروازی …
اما افسوس که همیشه بر فراز سرزمین تاریکی ها… ، سرزمین مردگان انگار … به پایین که سری دراز می کنیم ، نه سری می بینیم و نه سودایی ، نه پیدایی و نه ناپیدایی
و عجیب که همیشه در این خواب ها من هستم و پسر دومم که همیشه در این  پریشان ها به شکل  همان کودک هفت ساله ظاهر می شود و همیشه مرا واهمه است که مبادا با او از آن فراز به این  تاریک سقوط کنم و از این رو ، او را تنگ در آغوش می گیرم.
زیرپایمان شب است و وحشت که ناگاه از دور نور پریده رنگی سوسو می زند و ما به آن دلخوش می شویم و این رؤیا تکرار در تکرار است، تکرار مکرر
و باور کن که هم اکنون از تکرا آن است که  بیدار شده ام و دارم برایت می نویسم .
می پرسی چه زمان است؟
– سه ساعت از شب گذشته و همه جا تاریک و من چشم به پنجره ی کوچک اتاقم دارم  که  خدایا کی صبح می شود؟ 

 540 total views,  2 views today