دیشب پنجره را خوب بستم .

دوشنبه 19 سپتامبر2011/ ساعت پنج بعد از ظهر

دیشب پنجره را خوب بستم .
اکنون اینجا روز است و فانوس آفتاب بر شانه های همان نخلی که ریرش ایستاده بودی، فرو ریخته. مردمی که دیشب قلب هایشان را از پنجره ها و بالکون ها برای شعبده بازان با استعداد پرتاب می کردند، با چهره های  مات گول خورده به یکدیگر نگاه می کنند
و در کف خیابان بجز دستمال های زرد و سرخ  حریر و خُرد و ریز قلب ها و اعتمادهای تکه- پاره و داغان چیزی نمی توانی یافت.
قلب من امّا همچنان  در چاهه ی فاضلاب می تپد که تنبیهی سخت و دشواربایدش، تا به یاد داشته باشد که در پی شعبده بازان ِ دستان ساز نمی تواند رفت …

پیرایه یغمایی

 

Loading