پنجشنبه ۲۳ سپتامبر ۲۰۱۰/ ساعت ده و نیم صبح
در مزامیر عصیان زده ات، خشم و یکی دیگر راه می رفت که تا رفتم و برگشتم هیچکس نبود، نه مزامیر بود و نه عصیان بود و نه «بارمینا» بود با رنگ پریده و دهان کوچک نیمه باز و نه آن یکی دیگر که راه می رفت. همه مثل گل هایی که در گلدان گذاشته بودم،از پنجره پریده بودند، آری پریده بودند و فقط من بودم و گربه ای که می گفت گربه ی من است، اما هیچ شباهتی به آن گربه ای که ساعت ده صبح در خانه گذاشته بودمش و اینی که اکنون می دیدم، نداشت.اما او اصرار و اصرار که همان است و من هم با همه ی انکار و انکار چاره ای جز پذیرفتنش نداشتم که می گفت خود ِ خودش است و روی مبل کنار پنجره جا خوش کرد.
من داشتم به این غیبت و محو شدن ناگهانی فکر می کردم که اینها کجا رفتند؟ که یک باره گفت : قوری چای دم کرده ی باید روی کتری باشد و ظرف توت فرنگی ها در یخچال … نگاه که کردم همان بود، توت فرنگی ها بر بالای کتری دم می کشیدند و گربه ای – که هیچ شباهتی به گربه ی من نداشت- با آرامش کاهلانه دست و رویش را می لیسید.
520 total views, 2 views today