خورنق» و روایت رنج انسان»


خُوَرنَق 

به‌هم پیوسته‌ایم
با پاشنه‌های پا در گِل
با پیشانی‌های خاک گرفته

به‌هم پیوسته‌ایم
با نگاه‌مان که اشک آن‌را
چهار شقه می‌کند.

به‌هم پیوسته‌ایم.
و هر تپش کلنگ را
تقطیع می‌کنیم
اگرچه بارها از خورنق غرور،
به زیرمان افکنده باشند…*

تاریخ ساسانیان به دلائل سیاسی و جنگ با روم، هیچگاه از تاریخ کشورهای کوچک آرامی. عربی که در
نواحی شام پدید می‌آمد، از قبیل «نبطیان»(۱)، «تدمریان»(۲) و غیره… جدا نبود. اما در اواخر قرن سوم میلادی همه‌ی این تمدن‌های کوچک نابود شدند و جای خود را به اعراب «غسانی»(۳) دادند که دست‌نشانده‌ی روم و دشمن سر سخت ایران بود.

ساسانیان نیز در مقابل اعراب غسانی، اقوام «لخمی»(۴) را در نزدیکی پایتخت خود جای دادند. لخمی‌ها نخست در خیمه زندگی می‌کردند ولی به مرور زمان اردوگاهشان در سه مایلی کوفه تبدیل به یک شهر کوچک به نام «حیره»(۵) شد.(کلمه‌ی حیره اصلاً سریانی و به معنای اردوگاه است).
اگرچه ملوک لخمى در مورد امور داخلى خود و روابط‌شان با اعراب بطور مستقل عمل مى‏‌کردند، ولى در زمینه‌ی  ارتباط با روم کاملاً تابع دولت ساسانى بودند و بطور کلی می‌توان گفت حیره تکیه‏‌گاه نظامى ساسانیان در جنگ با رومیان به حساب می‌آمد.
پادشاهان ساسانى هم در برابر این خدمت، از آنان پشتیبانى مى‏‌کردند و گاهی سپاهیان ایرانى را به عنوان یاور به حیره مى‏‌فرستادند و برخی از امتیازات اقتصادى را هم به آنان واگذار می‌نمودند و حتا گاه به خاطر آنان برای رومیان شاخ و شانه می‌کشیدند، چنان‌که در شاهنامه آمده است که «کسرا» به خاطر آنکه قیصر برای «منذر» -پادشاه حیره- ایجاد مزاحمت کرده بود، نامه‌ای به وی نوشت و در آن اخطار کرد که هرگونه مزاحمت بعدی به منزله‌ی آغاز جنگ با ایران خواهد بود.(۶)
در نتیجه به علت همسایگی و این روابط ممتد و گسترده، حیره بیشترین تأثیر را از فرهنگ ساسانیان گرفت و آن‌را از طریق بازرگانی به اعراب شبه جزیره عربستان منتقل نمود و در آنان تأثیر قابل توجه و عمیقی باقی گذاشت.
این تأثیر از طریق نقل داستان‌ها و اسطوره‌های ایرانی، و یا موسیقی که در دوره‌ی ساسانی در اوج والایی خود بود، و یا از طریق زبان و واژگان فارسی اتفاق افتاد. مثلاً حیریان که داستان‌ها و اسطوره‌های فارسی را فرا گرفته بودند، آنها را برای اعراب نقل می‌کردند. از جمله کسانی که حلقه‌ی رابط و راوی فعّال این داستان‌ها در مکّه بود، می‌توان «نضر بن حارث» (پسرخاله‌ی حضرت محمدع، پیامبر اسلام) را نام برد که با روایت داستان‌هایی از قبیل «رستم و اسفندیار» برای مکیان آنها را به خویش جلب می‌کرد.(۷)
و یا این‌که با موسیقی ساسانی که در اوج والایی خود قرار داشت، آشنا و مأنوس شدند و کم‌کم آن‌را با موسیقی خود (موسیقی عربی) آمیختند و سبکی نو ایجاد کردند که تا آن زمان سابقه نداشت و از موسیقی نقاط دیگر عرب نشین ممتاز بود.(۸)
از نظر زبان هم بسیاری از واژگان فارسی، به زبان عربی راه پیدا کرد. «آذرنوش» تعداد یک سد و پنج (۱۰۵) واژه‌ی فارسی از قبیل« آبزن»، «دیوان»، «بستان»، «تاج»، «دربان»، «کسرا»، «مرزبان»، «همیان» و غیره را در شهر جاهلی یافته است.
از جمله تأثیرهای دیگری که تمدن ساسانی بر حیریان گذاشت، هنر معماری بود.
از این‌رو هنگامی که قرار بر این شد که بهرام گور (۹) از کودکی به حیریان سپرده شود، نه‌تنها «نعمان» (۱۰) پادشاه حیره احساس غرور بیش از حد کرد، بلکه بر آن شد کاخی بسازد که شایسته و بایسته‌ی این شاهزاده‌ی ایرانی باشد و آنگاه بود که اندیشه‌ی بنای عظیمی چون قصر «خورنق» که از معجزه‌های عالم هنر به شمار می‌رفت، در ذهنش نطفه بست.

بخشی از ویرانه‌های خورنق

خورنق:

در مورد معنی واژه‌ی خورنق نظرها متفاوت است در دائره‌المعارف فارسی آمده که خورنق از کلمه‌ی فارسی «هو–ورنه=دارای بام زیبا» یا «خورنه=جایگاه سور و مهمانی (یا بطور کلی خوردن گاه/محل خوردن و نوشیدن» گرفته شده.(۱۱) دسته‌ای دیگر بر این باورند که خورنق اصلا ًعربی و به معنای مزرعه است. اما مؤلف فرهنگ «آنندراج» نظری درست‌تر دارد و آن‌را به معنای پیشگاه و ایوان و جای تابش خور (=خورشید) می‌داند و می‌گوید چون ایرانیان به خورشید احترام می‌گذاشتند، از این‌رو در پیشگاه و ایوان و در برابر خورشید، نان و خورش می‌خوردند و غذا خوردن در آفتاب را موجب پاکی و شرافت خوراک خود می‌دانستند.(۱۲)
چون نعمان در اندیشه‌ی ساختن قصری مجلل افتاد، جایی پهناور و خوب تدارک دید و از آن پس در جستجوی معمار هنرمندی برآمد که از پس ِکار برآید که «سنمار» را به او معرفی کردند و این سنمار که از پدر ایرانی و از مادر رومی بود، نه‌تنها معماری بود بسیار زبردست، بلکه به قول «نظامی گنجوی»» در «هفت پیکر»، ارتفاع شناس و منجّم هم بود و کیهان‌شناسی می‌دانست و حالات ستارگان و مهر و ماه را می‌شناخت و سنگ در دستش چون موم، نرم بود.(۱۳)
جا دارد که وصف سنمار و هنرمندی‌اش را از زبان نظامی بشنویم:
چابکی چرب دست و شیرین کار
سام دستی و نام او سنمار(۱۴)

دستبردش همه جهان دیده
به همه دیده‌ای پسندیده
کرده چندین بنا به مصر و به شام
هر یکی در نهاد خویش تمام
رومیان هندوان پیشه‌ی او
چینیان ریزه‌چین تیشه‌ی او
گرچه بنّاست، وین سخن فاش است
اوستاد هزار نقاش است
هست بیرون ازین به رای و قیاس
رصد انگیز و ارتفاع‌شناس
آگه از روی بستگان سپهر
از شبیخون ماه و کینه‌ی مهر

سنمار تمامی توانایی و هنر و ذوق خویش را به ودیعه گذاشت و به شایسته‌ترین و زیباترین صورت ممکن قصر خورنق را ساخت که «صقلش از مالش سریشم و شیر» بود و «به بلندی چهل مردان بر شانه‌ی هم» قامت داشت و در طول روز به رنگ‌های گوناگون درمی‌آمد، چنانکه صبحگاهان کبود و نیمروزان طلایی و شامگاهان سفید می‌گردید:
درشبانروزی از شتاب و درنگ
چون عروسان برآمدی به سه رنگ
یافتی از سه رنگ ناوردی
ازرقی و سپیدی و زردی
صبحدم ز آسمان ازرق پوش
چون هوا بستی ازرقی بر دوش
کآفتاب آمدی برون زنورد
چهره چون آفتاب کردی زرد

امّا چون پس از تحمل اینهمه دشواری‌ها ساختن و افراختن خورنق را به پایان برد، نعمان دستور داد که او را بر بالای همان قصر برند و از آنجا به زیرش افکنند. از این‌رو در میان اعراب ضرب‌المثلی رایج است به نام «جزاء سنمار (+پاداش سنمار)» در کتاب «امثال عرب» نیز بیتی در این زمینه وجود دارد به این شرح:
جزانی جزاه الله شرّ جزائه
جزاء سنمار وما کان ذا ذنب
به معنی اینکه مرا بدون تقصیر مجازات کرد، مانند مجازات کردن سنمار بدون این‌که گناهکار باشد، پس امیدوارم خداوند او را به جزای بد گرفتار سازد.(۱۵)
در مورد مرگ سنمار روایت‌ها مختلف است. روایت نظامی گنجوی –که روایتی عادلانه هم نیست، این است که: چون کار ساختن قصر پایان گرفت، از سوی نعمان به سنمار خلعتی فاخر و نعمتی بسیار دادند و سنمار از دریافت آن چندان به وجد آمد که گفت: «اگر می‌دانستم که ملک این چنین احسان می‌کند، عمارتی نیکوتر از این می‌ساختم که اگر این سه رنگ است، آن صد رنگ باشد.»
نعمان را این سخن خوش نیامد و اندیشید که اگر بماند ممکن است کاخی زیباتر برای پادشاهی دیگر بسازد و قصر او از اعتبار و رونق بیافتد، پس دستور داد که از بام قصر به زیرش افکندند:
مرد بنّا که آن نوازش دید،
وعده‌های امیدوار شنید
گفت: اگر ز آنچه وعده دادم شاه،
پیش از این شغل بودمی آگاه،
نقش این کارگاه چینی کار
بهترک بستمی در این پرگار
بیشتر بردمی در اینجا رنج
تا به من شاه، بیش دادی گنج
گفت نعمان: چو بیش یابی چیز،
به از این ساختن، توانی نیز؟
گفت: اگر بایدت به وقت بسیچ
آن کنم، کاین برش نباشد هیچ
این سه رنگ است، آن بود صد رنگ
آن ز یاقوت باشد، این از سنگ
روی نعمان از این سخن بفروخت
خرمن مهر و مردمی را سوخت
گفت اگر مانمش، به زور و به زر
به از اینی کند به جای دگر
کارداران خویش را فرمود
تا برند از دز افکنندش زود
کرد قصری به چند سال بلند
به زمانیش، از او زمانه فکند
آتش انگیخت، خود به دود افتاد
دیر بر بام رفت و زود افتاد(۱۶)

پُر واضح است که این روایت –که متأسفانه مرجع تاریخی هم پیدا کرده است- ساخته و پرداخته‌ی ذهن نظامی است چرا که سنمار با آن توصیفاتی که خود ِنظامی از او به دست می‌دهد که منجّم است و ارتفاع شناس است و باسابقه است و چنین و چنان است، نمی‌تواند تاجرانه بیاندیشد و با هنر داد و ستد کند. چه مایه تأسف که نظامی ِ به آن نازک اندیشی بی‌اعتنا از کنار این راز آشکار در گذشته که یک ذهن هنری وقتی که از گِل به خشت سفر می‌کند، از «بی‌شکلی» به سوی «شکل‌پذیری» می‌رود و میان «ذهنیت» و «عینیت» خود نقب می‌زند و زایش فرهنگی انجام می‌دهد، هوشمندتر از آن است که در بند مال و منال و انعام کمتر و بیشتر باشد.
نکته‌ی دیگر اینکه در پایان روایت نظامی– بعد از اینکه سنمار کشته می‌شود و مرگش فراموش می‌گردد و نعمان هم در همان قصر روزگار درازی را به عیش و عشرت می‌گذراند، یک روز با هشدار وزیرش که مسیحی است، یادش می‌افتد که جهان بی‌ارزش و ناپایدار است و به اصطلاح «دین و دنیا بهم نیاید راست» و همان وقت است که از «رواق به زیر می‌آید» و تصمیم می‌گیرد که «از سر گنج و مملکت برخیزد» و عارف بشود و سر به کوه و بیابان بگذارد.
به این ترتیب نظامی در پایان کار از نعمان، یک شخصیت اسطوره‌ای نظیر «کی‌خسرو» می‌سازد و غافل از این‌که کی‌خسرو که بی‌آلایش‌ترین شخصیت شاهنامه است، از آغاز جوهره‌ی انسانی دارد و این –حتا اگر قصه هم باشد- واقعا ً به حق نیست که ملکی به خودشیفتگی نعمان -که حتا در میان عرب‌ها هم مطرود است-  با یک جمله، یک شبه راه صد ساله بپوید و تمام مراحل  انسانی و عرفانی را که شیوه و مرامی دارد، در یک چشم به‌هم زدن طی کند و ناپدید گردد و کی‌خسرو شود: زهی اسباب تأسف!
کس ندیدش دیگر به خانه خویش
اینت کیخسرو زمانه خویش
بعد از نظامی به روایت کتاب معروف «عجایب‌البلدان»» از «ابوالموید بلخی» (شاعر ایرانی سده‌ی ۴/ دوران سامانیان) می‌رسیم که می‌گوید چون سنمار ساختن قصر را به پایان برد، نعمان را برای بازدید آن فراخواند. نعمان از دیدن آن‌همه شکوه و زیبایی شگفت‌زده شد و نتوانست حیرتش را پنهان کند. پس سنمار به او گفت که در این قصر سنگی کار گذاشته شده که چون آن‌را بیرون کشند، قصر فروریخته و از آن جز توده‌ی غباری چیزی باقی نمی‌ماند و چون جای سنگ را به نعمان نشان داد، به دستور او از بام قصر به زیرش انداختند.(۱۷)

                             به  زیر افکندن سنمار از قصر خورنق بر اساس هفت پیکر نظامی  

اینک برای این‌که به مراجع تاریخی و جغرافیایی خود بیشتر پی ببریم، بد نیست سری هم به کتاب «معجم‌البدان»(۱۸) نوشته‌ی «ابوعبدالله یاقوت حموی»، فیلسوف و جغرافیادان (قرن هفتم ه.ق.) بزنیم. به روایت «یاقوت حموی» در معجم‌البلدان، سنمار در ساختن خورنق تأمل و تعلل بسیار می‌کند، بطوری که ساختن آن شصت سال طول می‌کشد، آنگاه نعمان را به بازدید از آن فرا می‌خواند و چون نعمان بر فراز قصر می‌رود، بهشتی می‌بیند که از سویی منظره به آب دارد و از سویی دیگر به صحرای سرسبز و لاله‌های نعمانی.(۱۹)
پس به سنمار می‌گوید که هرگز کاخی بدین زیبایی ندیده است. سنمار از این تحسین آنچنان به هیجان می‌آید که ناگهان دهان باز می‌کند و می‌گوید: «در این بنا سنگی به کار رفته که…» و باقی قضایا…(۲۰)
هرچند «معجم‌البلدان» به شهادت بسیاری از علما کتابی است صحیح و سلامت که حتا به مقام کتاب مرجع هم نائل آمده، اما عقل سالم نمی‌تواند میان تاریخ حکومت نعمان و منذر و بهرام گور و دیگر مخلّفات، با شصت سال تأخیر و این دست و آن دست کردن و یا ناز کردن سنمار همخوانی برقرار کند و این گزارش را دقیق بداند(۲۱).
در بقیه‌ی کتاب‌های تاریخی و جغرافیایی و فرهنگستان‌ها چیزی بیشتر از این نامیزانی‌ها و ناموزونی‌ها در مورد خورنق و سنمار نیامده که همه به اختصار در پانویس این نوشتار خواهد آمد.(۲۲)
حتا در متون عربی هم که بیشتر ضرب المثل «جزاء سنمار» را نشانه کرده‌اند، چیزی بیشتر نیامده است از جمله:
کان النعمان الاول بن امرئ القیس من أشهر ملوک الحیره. ولما اصبح لدیه من الجنود والمال والسلاح ما لم یکن لغیره من الملوک. احضر البنائین من بلاد الروم وفی مقدمتهم سنمار المهندس المشهور
لکی یبنی له قصر «الخورنق». بعد تفکیر طویل، وجد سنمار رسمًا جمیلاً للبناء. فبنى القصر على مرتفع قریب من الحیره حیث تحیط به البساتین. والریاض الخضراء. وکانت المیاه تجری من الناحیه العلیا من النهر. على شکل دائره حول ارض القصر وتعود الى النهر من الناحیه المنخفضه. بعد ان أتم سنمار بناء القصر على اجمل صوره. صعد النعمان وحاشیته ومعهم سنمار الى سطح القصر. فشاهد الملک مناظر العراق الخلابه واعجبه البناء فقال: ما رأیت مثل هذا البناء قط
أجاب سنمار: لکنی اعلم موضع أجره لو زالت لسقط القصر کله
سأل الملک: أیعرفها أحد غیرک؟
أجاب سنمار: لا، لو عرفت انکم توفوننی وتصنعون بی ما أنا أهله، لبنیت بناءً یدور مع الشمس حیثما دارت.
قال الملک: لا یجوز ان یبقى حیّا من یعرف موضع هذه الأجره ومن یستطیع أن یبنی أفضل من هذا القصر
ثم أمر بقذف سنمار من أعلى الخورنق فان رت عنقه فمات.
وأصبح ما صنعه النعمان بسنمار مثلاً بین الناس حتى قیل «هذا جزاء سنمار»
یقال هذا المثل «للحسن الذی یکافأ بالإساءه»
برگردان متن عربی: نعمان فرزند امریء القیس از مشهورترین پادشاهان حیره بود. هنگامی که خواست قصر خورنق را بنا کند، مهندسی احضار نمود که بنا به اقوال دارای اصالت رومی بود و سنمار نام داشت. سنمار قصر را بر تپه‌ای بلند در نزدیکی حیره بنا کرد که گرداگرد آن‌را باغ‌های سرسبز و مرغزارهای خرم فرا گرفته بود. پس از آن‌که کار قصر به پایان رسید، نعمان به همراه سنمار و ملازمانش بر بام آن رفت و به مشاهده‌ی مناظر عراق و شگفتی‌های آن پرداخت و گفت: تاکنون بنایی به این عظمت ندیده‌ام.
سنمار پاسخ داد: من در این قصر سنگی می‌شناسم که بنای تمام ساختمان بر آن استوار است و اگر برداشته شود قصر فرو می‌ریزد.
پادشاه پرسید: آیا جز تو کسی از آن سنگ اطلاع دارد؟
سنمار گفت: خیر! اما اگر می‌دانستم کار من تا این حد مورد توجه ملک قرار می‌گیرد، قصری بنا می‌کردم که با حرکت خورشید حرکت کند و به هر سویی که خورشید می‌رود، بچرخد.
ملک گفت: جایز نیست که کسی که جای این سنگ را می‌داند و هم می‌تواند بنایی بهتر از این بسازد، زنده گذاشت. پس دستور داد سنمار را از بلندترین جای قصر به پایین پرتاب کنند تا جایی که گردنش شکست و مرد. از آن واقعه به بعد این ضرب‌المثل در میان مردم رایج شد که: «او را عقوبت کردند همچون عقوبت کردن سنمار.» و آن‌را در حق کسی گفته می‌شود که پاسخ خوبی‌اش با بدی داده شود.(۲۳)
اما در افسانه‌ای شرقی به نام «آخرین آجر کاخ» تأخیر سنمار را –که در معجم‌البلدان یک کلاغ و چل کلاغ شده- به گونه‌ای تقریبی موجّه می‌کند که خلاصه‌ی آن از این قرار است:
یکی از پادشاهان برای جاودانه کردن نام و پادشاهی خود تصمیم گرفت که قصری باشکوه بسازد که در دنیا بی‌نظیر باشد و تالار اصلی آن در عین شکوه و بزرگی و عظمت ستونی نداشته باشد. اما پس از سال‌ها تلاش و محاسبه‌ی بسیار کسی از عهده‌ی ساخت سقف تالار اصلی بر نیامد و معماران مدعی زیادی بر سر این کار جان خود را از دست دادند. ناکامی پادشاه او را به شدت افسرده و خشمگین کرده بود چنانکه همه به جستجو برآمدند و سرانجام معماری چابک دست و هنرمند به نام «سنمار» یافتند و کار را به او سپردند. معمار طرحی نو در انداخت و کاخ افسانه‌ای را تا زیر سقف بالا برد و اعجاب و تحسین همگان را برانگیخت، اما درست وقتی که دیوارها به زیر سقف رسید، ناپدید شد و قصر نیمه‌کاره ماند. مدت‌ها در پی او گشتند، ولی اثری از او نجستند. عاقبت پادشاه که بیش از پیش خشمگین شده بود دستور دستگیری او را صادر کرد که محاکمه و مرگ را هم به دنبال داشت.
هفت سال گذشت و سنمار با پای خود برگشت، مردم او را در غل و زنجیر کردند و به حضور شاه آوردند و شاه دستور داد او را به قتل برسانند. اما سنمار مهلت کوتاهی خواست تا به آخرین گفته‌هایش گوش بدهند. آنگاه توضیح داد که اگر او پس از بالا رفتن دیوارها، بلافاصله سقف را می‌ساخت، به دلیل فشار دیواره‌ها و عوارض طبیعی زمین نشست می‌کرد و سقف بعدها تَرَک می‌خورد و فرو می‌ریخت پس لازم بود که هفت سال بگذرد تا زمین و دیوارها نهایت افت و نشست خود را کرده باشند و دیگر مشکلی پیش نیاید. آنگاه توضیح داد که علت ناکامی معماران قبلی هم همین بوده است. چون شاه از او پرسید که چرا این موضوع را از قبل با او در میان نگذاشته، گفت اگر من این مطلب را آن زمان در میان می‌گذاشتم، حمل بر ناتوانی‌ام می‌گردید و من هم به سرنوشت معماران دیگر گرفتار می‌شدم. پادشاه به هوشمندی او آفرین گفت و ادامه‌ی کار را با پاداش بزرگ‌تری به وی سپرد و سنمار بعد یک سال ساختمان قصر را به پایان رسانید. روز بازدید از قصر، همه‌ی وزیران و امیران و بزرگان کشورهای دیگر فراخوانده شدند و سنمار با شور و شوق فراوان تالارها، سرسراها، اتاق‌ها، پله‌کان‌ها، شاه‌نشین‌ها و ایوان‌ها و چشم‌اندازهای این قصر افسانه‌ای را به آنها نشان داد و دست آخر هم پادشاه را به اتاق مخفی کوچکی برد و رازی را با او در میان گذاشت و به دیواری اشاره کرد و تکه سنگی را نشان داد و گفت: تمام ساختمان این قصر به این سنگ تکیه دارد که اگر آن‌را از جای خود بیرون بیاوری، کل قصر به آرامی در عرض یک ساعت فروخواهد ریخت و این‌را از آن سبب کردم که اگر روزی سرزمینت به دست بیگانگان افتد، نتوانند قصر افسانه‌ای تو را صاحب شوند. این داستان هم با فرو افکندن سنمار از بالای قصر و ناجوانمردی پادشاه به پایان می‌رسد.(۲۴)
قصر خورنق تا زمان فتح عراق توسط مسلمانان در اختیار دست‌نشانده‌های حکومت ساسانی بود و پس از آن دوران، حاکمان مسلمان یکی پس از دیگری در آن سکونت کردند و هر از گاهی هم در توسعه و ترمیم آن کوشیدند. در دوره‌ی بنی‌عباس، این قصر به «ابراهیم بن سلمه» واگذار شد و او بر آن کاخ گنبد زیبایی ساخت. اما پس از دوران منصور رو به ویرانی رفت. جا دارد گفته شود که تا چندی پیش هم بعضی از پایه‌های آن برجا بود، اما امروزه دیگر اثری از آن نیست.(۲۵)
این قصر بیشتر به سبب سرنوشت غم‌انگیز معمارش سنمار و هم تا حدی بخاطر زیبایی و ارتفاع حیرت انگیزش در شعر و ادب فارسی و عربی راه یافته چنان که در کتاب «جلاء الاذهان» به نقل از یکی از نیکمردان آمده است:
وقتی مرا به کوفه کاری پیش آمد. آنگاه که به قصر ویران شده‌ی «نعمان بن منذر» پادشاه حیره می‌گشتم، ساعتی در اندیشه شدم و آنگاه با حیرت خطاب به آن ویرانه گفتم:
«اءَیْنَ سُکّانُکَ؟ وَاءَیْنَ جِیرانُکَ؟ وَاءَیْنَ اءَمْوالُکَ؟ وَاءَیْنَ خَدَمُکَ؟»
« اءَفْناهُمْ حَدَثانُ الدُّهُورِ وَالْحُقُبِ وَاءَهْلَکَهُمُ الْمَصائِبُ وَالنُّوبُ.»
(ساکنانت کجایند؟ همسایگانت به کجا رفتند؟ اموالت چه شد؟ خدمتکارانت را چه بر سر آمد؟)
در این هنگام صدایى از هاتفى شنیدم که مى‌گفت: رویدادهای روزگار آنان را فنا کرد و مصائب و حوادث نابودشان نمود.(۲۶)
شاعران فارسی زبان –به جز نظامی که بخش بزرگی را در هفت پیکر به سنمار و خورنق ویژه کرده– این قصر و معمارش را بیشتر در مقام تشبیه به‌کار گرفته‌اند، چنانکه اوحدی در تشبیه بهار می‌گوید:
گل بین، گرفته گلشن از او آب و رونقی
بستان نگر ز گل شده همچون «خورنقی»
«منوچهری» هم در توصیف بهار می‌گوید:
صحرا گویی که «خورنق» شده است
بستان هم رنگ ستبرق شده است
بلبل هم طبع فرزدق شده است
سوسن چون…
ناصرخسرو استحکام شعرش را به استحکام خورنق تشبیه می‌کند و می‌گوید:
بشنو ز نظام و قول حجت
این محکم شعر چون «خورنق»
وحشی بافقی سنمار را حیث مقایسه به کار می‌گیرد:
گزیدند از هنرمندان نامی
دو استاد هنرمند گرامی
به کار خویش هر یک سد هنرمند
به هر انگشت هر یک سد هنر بند
یکی از خشت و گل معجز نمایی
«خورنق» پیش او بیقدر جایی…
و از این‌گونه ابیات که در دیوان شعرای قدیم کم نیست.

«مجلس قربانی سنمار» (۱۳۷۷):

در میان هنرمندان معاصر تنها کسی که به داستان سنمار و خورنق توجه نشان داده است، «بهرام بیضایی» است که همیشه به اسطوره‌ها و روایات تاریخی از زاویه‌ای دیگر نگاه می‌کند و چشم‌اندازی متفاوت دارد و نقشی دیگر می‌زند و طرحی دیگر می‌بافد.
او به سبب پرورش در کنار پدری که تعزیه‌خوان و شاعر بوده است، اسطوره‌ها و روایات تاریخی را می‌شناسد و با هوشمندی آنها را ا زیر غبار زمان بیرون می‌آورد و با دغدغه‌های اجتماعی می‌آمیزد و با معماری زیبای کلامش صیقل می‌زند و سرانجام آنها را به صورتی دیگر بر تخت می‌نشاند و در آثار بیضایی از این دست‌ کارها کم نیست چنانکه «مرگ یزدگرد» که در آن به روایات گوناگون از مرگ آخرین پادشاه ساسانی سخن می‌گوید تا از پشت این گفتارها فسادی را که در ساختار حکومتی ایرانیان ریشه دوانیده بود و میدان حمله را برای اعراب مستعد کرده بود، نشان دهد و آن‌را بر وقایع امروزین منطبق سازد.
بیضایی در نمایشنامه‌ی «مجلس قربانی سنمار»، داستان معماری را روایت می‌کند که از پدری ایرانی و مادری رومی است اما چون می‌داند که همه به داستان و پایان آن آگاه‌اند، برای باز گفت آن دیگر وقت هزینه نمی‌کند و داستان را از پایان می‌آغازد، از جایی که سنمار از بالای قصر به پایین افکنده شده و مُرده. و اینک آن مُرده است که  مثل مجالس شبیه‌خوانی از جا برمی‌خیزد و با بیانی شاعرانه –که جذابیت نمایش در گرو آن است–، قصه‌ی مرگش را راوی می‌شود.
سنمارِ بیضایی فراز و نشیب‌های بسیاری را در ساختن خورنق به خود هموار می‌کند، او خورنق را نمی‌سازد بلکه در حقیقت او رؤیایی را که سال‌ها در سرش می‌چرخیده، می‌سازد و به معنای بهتر خود را می‌سازد. گویی هر خشتی که از خورنق بالا می‌رود، خود سنمار است که پله‌های معرفت را یکی‌یکی پشت سر می‌گذارد. اما این ساختن بی‌ویرانی نیست. معماران عرب که خود را در مقابل بیگانه حقیر دیده‌اند، نعمان را بدگمان می‌کنند و نعمان از ترس این‌که مبادا روزی سنمار کاخی از این بهتر برای پادشاهی دیگر بسازد و آوازه‌ی خورنق او به حقارت کشیده شود، سنمار را از بالای همان کاخی «که به بلندای چهل مرد است که بر شانه‌ی هم ایستاده‌اند»- به پایین پرتاب می‌کند و سنمار در لحظه‌های سقوط با هر خشت که زمانی را با آن زیسته، دیداری دوباره دارد. به نظر «امیر پوریا» چون در بیشتر کارهای بیضایی، قهرمانانی که او به صحنه می‌آورد از بسیاری جهات به خودش شبیه‌اند، سنمار هم می‌تواند خود او باشد.درنیافتن شخصیتش(شخصیت بیضایی) از سوی دیگران، طرد یا محکوم شدنش از سوی ارکان قدرت و یا حتا در بند شدنش به جرم دانش و تمایز از دیگران می‌تواند از او سنماری بسازد که در مقابل معماران عرب (کارگردان‌های ناآگاه سینما و تئاتر) که همواره می‌خواهند سنمار (بیضایی) را نفی کنند تا کاهلی و نابلدی‌شان در سایه‌ی اندیشمندی و توانایی او، رو نشود، می‌تواند کاملا ًبر شخصیت سنمار منطبق شود. حتا در جایی از نمایشنامه، آنجا که اعراب اصرار دارند بی‌دانشی و بی‌قیدی خود را با تکیه به «از خاک بودن» بر دانش و کوشش سنمار برتری دهند، فضای غالب نقدها و مباحث هنری این سال‌ها را به یاد می‌آورد که همه از شرافت و فضیلت سادگی و «خاکی بودن» دم می‌زنند و دانش و تسلط بیضایی را مغلّق نمایی و تفاخر و «به رخ کشیدن استادی» می‌نامند. از این‌روست که در نمایشنامه آمده: «شاید خورنق به شما بلند همتی بیاموزد که خاک در جهان بسیار است!» یا در جایی دیگر: «این بدان بود تا گویند هرچه بلندتر سازید، افتادن صعب‌تر!»(۲۷)
مجلس قربانی سنمار، بیشترین موفقیت خود را مدیون زبان فاخر و شاعرانه‌ای است که بیضایی در آن به‌کار گرفته، اما اگر چه به تصدیق همه‌ی صاحب‌نظران زبان شگفت‌انگیز آن خواننده و بیننده را افسون می‌کند، ولی به گونه‌ای روایت تاریخی تغییر کرده و عنصر عشق را به آن افزوده شده و این درونمایه فرعی که در قصه‌ی اصلی، ردپایی از آن نیست، آنقدر پر رنگ شده که هسته‌ی اصلی داستان و انگیزه‌ی سنمار در ساختن خورنق گشته است. بطوریکه نعمان برای دل‌گرم کردن سنمار در ساختن قصر، زیباترین دختر خود را به او  وعده می‌دهد اما پس از اینکه دختر و سنمار به هم دل می‌بازند، پشیمان می‌گردد و غیرت عربی‌اش به جوش می‌آید و از اینکه باید دختری زیبا را به سنمار پیشکش کند -درحالی که اگر به عهد قدیم بود، خود می‌توانست شوی دختر شود، حسادتش برانگیخته می‌شود:
سنمار: مرا در جهان یک بت بیشتر مباد
و خوب است که بدانید که سرا پا می‌پرستمش!
نعمان: چه غلط بود این – آه دخترم
چرا نام وی بردم تا دل وی برود؟
از هم‌اکنون غیرت عربی در خونم می‌جوشد.
کاش در کودکی او را در گور نهاده بودم!
ماهرویی چنان رشک حور؛
که اگر سنّت قدیم عرب زنده بود
باید خود به زنی می‌گرفتمش!
درست مشخص نیست که آیا در سنت قدیم اعراب ازدواج با فرزندان (و بطور کلی با محارم) رایج بوده یا نه، اما می‌توان این بخش را هم به بخش‌های دیگر نمایشنامه که حقارت و زشت کاری‌های اعراب را جابه‌جا نشان می‌دهد، اضافه کرد که از این بخش‌ها در این نمایش‌نامه کم نیست آنچنان که گاه تأثیر خود را به خاطر تکرار از دست می‌دهد.
از شگفتی‌های دیگر این نمایش‌نامه گفت‌وگوهای غیرمعمولی آن است چرا که شخصیت‌های داستان اگرچه یکدیگر را مخاطب قرار می‌دهند، اما بیشتر به واگویه‌ی ذهنیات خویش می‌پردازند و کمتر یکدیگر را می‌شنوند.
خوانش بخشی از این نمایشنامه -آنجا که «سنمار» خون‌آلود و از هم دریده بر زمین حسرت درافتاده و مردم به دورش جمع آمده‌اند- می‌تواند برای ذهن ملموس‌تر باشد:

یکی: (رسیده) این افتاده کیست؛ این به خاک افتاده؟
این دریده گردن، کبود چهره، شکسته پشت
دیگری: (رسیده) بگو این خرد استخوان، نفس بریده، آه در گلو!
یکی: کیستی و کیست بر تو مویه کند؟
کیست برآید به خونخواهی تو؟ کدام قبیله را اهلی؟
دیگری: بر چه نامی تا کسی تو را بشناسد؟
چگونه بدانم کیستی؟
یکی: مادرت ترا چه می‌نامید؟ یا پدرت؟
آن دیگری: (همچنان خیره بر جسد) سنمار!
یکی (ابرو در هم می‌کشد): ها؟ آن که این خورنق ساخت؟
دیگری (ناباور- به جسد دقیق می‌شود): او باشد و من نشناسم؟
یکی (رد می‌کند): نه- باور نکن؛ چندان که وی عزیز بود!
دیگری (کنجکاو): -و چرا افتاده چنین شکسته و خوار؟
یکی (به بلندی خورنق می‌نگرد): و چرا ما نیافتادیم- ها؟
آن دیگری: از آن که وی عمارتی ساخت سربلند
به بلندی چهل مردان بر شانه‌ی هم؛
و ما نساختیم!
یکی (انکار کنان): مگو از همان فرو افتاد که ساخت!
آن دیگری: به راستی از همان فرو انداختندش که ساخت!
آن دیگری: به راستی از همان فرو انداختندش که ساخت.
خورنقی در خور خور؛
که چشم خیره می شود، تا بلندی آن در آسمان می‌جوید.
چهار عنصر دست به دست هم دادند،
تا برجی چنین شگفت بر آمد، که وی از آن فرو فکنند!
یکی (هنوز ناباور به جسد): تو بینوا از ساخته خود افتادی؛ این ساختن چه بود؟
آن دیگری (خشمگین): گناه ساختن چیست؛ چون به زورت می‌اندازند؟
دیگری (جا خورده): هان- گفتی بیاندازند؟
آن دیگری: نمی‌گفتم اگر با چشم نمی‌دیدم از آن بالا؛
بلندترین بامی، به بلندی چهل مردان بر شانه هم!
یکی(تند): دیدی بیاندازند و ندیدی چرا؟
(آن دیگری گیج، همچنان خیره به جسد، با لب لرزان؛ و کینه‌ای):
این بدان بود تا گویند هر چه بلندتر سازید افتادن صعب‌تر!
(کم‌کم خشمگین): و هرچه کوشید در هلاک خود کوشید!
این بدان بود تا گویند پستی بیاموزید! و گویند هم‌طراز با خاکید!
و گویند بیش مخواهید و دست از آستین بیرون مکنید!
یکی(مچ گرفته): اگر دیدی پس می‌دانی که اش فرو انداخت!
آن دیگری: نامش جز به بزرگی مبرید؛
نعمان پسر امرء القیس که این عمارت فرمود!

کمال‌الدین بهزاد و رنج انسان:

در میان نقاشان فقط «کمال‌الدین بهزاد» خورنق را دست مایه‌ی نگاره‌ی خود نموده است.
بهزاد یکی از شگفتی‌های زمان است. فرنگیان او را مانی دوم نامیده‌اند. وی در سال ۸۵۴ هجری قمری (۱۴۵۰ میلادی) در هرات چشم به جهان گشود. از دوران کودکی و نیز از خانواده‌اش اطلاع درستی در دست نیست چرا که می‌گویند بسیار خردسال بود که پدر خویش را از دست داد و از آن پس تحت تربیت و پرورش «روح‌الله میرک هروی» قرار گرفت و نقاشی را هم نزد وی و «پیر سید احمد تبریزی» آموخت و پس از آن با تشویق و توجه «سلطان حسین بایقرا» و وزیر فرهیخته‌اش «امیرعلیشیر نوایی» مراحل هنر را مرحله به مرحله طی کرد.(۲۸)
کمال‌الدین بهزاد برخلاف نگارگران پیش از خود در مینیاتور به انسان توجه نمود و شاید هیچکس مثل او نتوانست در خاک‌سپاری انسان مقوایی و بی‌روح نگاره‌های پیشین شتاب کند و به یاری طراحی قدرتمند خود، آن پیکره‌های سنگین و مسخ شده را تکان بدهد و بناها و منظره‌های ساکن را صحنه‌ی جنب‌و‌جوش زندگان نماید. تصرف پیکره‌ی انسان در نقاشی بهزاد که در راستای ذهن متعهد و بیان عاطفه‌ی شدید او به کار می‌رود، باعث شده که در همه‌ی آثارش انسان از خصلت‌های خاص خود سرشار باشد.
وی در نگاره‌ی «ساختن قصر خورنق» هم که بی‌گمان یکی از آثار جاودانه اوست، انسان روحمند را در صدر می‌گذارد و برای هر پیکره جایی مناسب و حالاتی عمیق در نظر می‌گیرد. بهزاد در این تصویر هم -مثل بیشتر آثارش- سه بیت از اشعار نظامی را در کتیبه‌ای در گوشه‌ی سمت چپ تابلو قرار می‌دهد. با این تفاوت که این بار شعر کاملا ًدر تضاد با صحنه عمل می‌کند. زیرا اگر چه این سه بیت بیانگر صیقل کاشی‌ها و جلای رنگ‌هایی است که معمار واژگون‌بخت هستی‌اش را در درخشش آنها به گرو گذاشته، اما نقاشی نشان دهنده‌ی زیبایی کاشی‌ها نیست. نشان دهنده‌ی آب فرات و لاله‌های نعمانی هم نیست که هیچ، بلکه در تقابل با این زیبایی‌ها، رنج انسان‌هایی را به تصویر می‌کشد که در ساختن و افراختن قصر در تلاش اند.
وی در این تجسم با هوشیاری، بیست و یک کارگر را  -که میان آنها یک کارگر زنگی هم هست- مصوّر می‌کند که با تقسیم کار عادلانه، با هم «یکی» شده‌اند و این نشان می‌دهد که برای بهزاد انسان، انسان است. سیاه و سفید و عرب و ایرانی و زنگی و حبشی ندارد. یکی از نکات اساسی در این تصویر کاربرد آگاهانه‌ی رنگ است. بهزاد که همواره با به کار بردن رنگ‌های درخشان از حساسیت عمیق خود نسبت به رنگ شناسی با ما سخن می‌گوید و بیشتر به سبزها و آبی‌های گوناگون تمایل نشان می‌دهد، در این تصویر فقط به رنگ‌های اُخرایی، قهوه‌ای، خردلی، خاکی و زرد که رنگ‌های خاک و خشت و گِل است، روی آورده. تنها آسمان با آبی بی‌رمق خود فضای کوچکی از بالای تابلو را گرفته، که آن هم در تسخیر رنگ‌های هوشمند زمینی درآمده است و چون گریزگاهی عمل می‌کند. لباس کارگران به رنگ‌های گوناگون و بیشتر قهوه‌ای است و فقط جامه‌ی کارگری که در قلب تابلو  ایستاده و خشت بالا می‌اندازد، قرمز است و نیز تنها اوست که پاپوشی سرخ هم به پا دارد که بی‌گمان بهزاد در کاربرد رنگ سرخ –هم برای جامه و هم برای پاپوش او-  که نقشی مرکزی دارد و به وسیله‌ی خشت رابط میان پایینی‌ها و بالایی‌هاست، بی‌هدف نبوده است. انگار این پاپوش سرخ که حالت آماده باش «رفتن» را ایجاد می‌کند، تداعی این مصراع معروف است که: «گر مرد رهی میان خون باید رفت». بقیه‌ی کارگران به جز خود سنمار همه پا برهنه‌اند.
نکته‌ی دیگر فضای هندسی تابلو است و اینکه هرچند بیننده در این تصویر با بسیاری وسائل بنایی از قبیل سرند و ناوه و داربست و زنبه و تیشه و بیل و کلنگ و نیز تنوع انسان‌های پر حرکت روبروست، اما این شلوغی اصلا ً ذهنش را آشفته نمی‌کند زیرا در مجموعه‌ی کارگران حالت عروجی دیده می‌شود که با نردبان و داربست همخوانی دارد و با کل تصویر مناسبتی یک دست  به هم می‌زند. و این حالت عروج که بلندای قصر را تحت شعاع قرار می‌دهد، در تک‌تک چهره‌ی کارگران -حتا کارگری که خاک «سرند» می‌کند، اما سرش را رو به بالا گرفته- دیده می‌شود و در بخش بالای تصویر، آنجا که کارگران حالتی پیکانی (مثلثی شکل) به خود می‌گیرند، به اوج خود می‌رسد. و دیگرتر اینکه اگر چه در این تصویر رنج انسان با ضربه‌های بیل و کلنگ تقطیع می‌شود و از خشت و گل و سنگ عبور می‌کند و کارگران همه نشانه‌های زنده‌ای از به سرقت رفتن زندگی انسان‌اند، اما تمامی اجزا –حتا تصویر و تحریر– آنگونه با هم یگانه شده‌اند که جدایی‌شان از هم ناممکن است.
به راستی یک هنرمند دیگر اندیش تا چه پایه می‌تواند به ژرفای جانش دست یابد تا بیننده را به تماشای حیرانی اعجاز ببرد؟  

پانویس‌ها:

۱- قبل از میلاد در شمال‌غربی جزیره‌العرب دولت نبطیان شکل گرفت که اعراب آن‌را «الحضر» و رومیان به آن «پترا» می­‌گفتند. آنها در زمین­هایشان کشت می­‌کردند و به واسطه قرار داشتن در مسیرهای بزرگ تجاری، به تجارت نیز می‌پرداختند و مصنوعات مسی و آهنی را در یمن و شام و یونان و کالاهای ایران و هند و ماورای هند را در مصر و شام و دیگر نقاط تجاری توزیع می‌کردند. نخستین اخباری که از  نبطیان در دست است مربوط به «دیودور سیسیلی» متوفای ۵۷ ق.م. است که می‌نویسد: در حدود سال ۳۱۲ ق.م. نبطیان به چنان قدرتی دست یافتند که طی دو جنگ در برابر «انتیکونوس» جانشین اسکندر در شام به پیروزی رسیدند نبطیان که زبانشان تقریباً عربی و خطشان مادر خط عربی بود، گاهی با ساسانیان در نبرد بودند و گاه نیز تابع ایشان.
سیدعلی اکبر حسینی/ دولت‌های عرب جاهلی/ پژوهشکده‌ی باقرالعلوم
http://www.pajoohe.com/FA/index.php?Page=definition&UID=35681#_ftn44
2- هسته‌ی نخستین دولت تدمر به دست اعراب بیابان گردی نهاده شدکه هدایت کاروان‌هایی را که از بادیه‌الشام می‌گذشت، بر عهده داشتند. آنها به تدریج با آرامیان در آمیختند و خط و زبانشان را پذیرفتند. واقع شدن تدمر بین ایران و روم، بر اهمیت آن می‌افزود و آنها برای حفظ موجودیت خود میان دو دولت توازن را حفظ  می‌کردند. «تدمریان»، اگرچه بیشتر از روم اطاعت می‌نمودند، اما در آثار بازمانده‌ی آنها، از قبیل زینت‌آلات، جای پای هنر ایرانیان دیده می‌شود و حتا یکی از شهریاران ایشان به نام «أذینه»، به تقلید از ساسانیان، خود را «ملک ملکا» (شاهنشاه) می‏‌خواند و یکی دیگر به نام «ورود» (worod)، با عنوان «أرجبذ /ارگبذ» که در اصل لقب اردشیر بابکان بود، چندی حکومت راند.(همانجا)

۳- عسانیان کوچ‌نشینانی بودند که پس از کوچیدن از جنوب، مدتی در تهامه کنار چشمه یا چاه آبی به نام «غسان» اقامت گزیدند و نسبت نام خود را از آن آب گرفتند. آنها بعد از جنگیدن‌های بسیار و شکست دادن دیگر قبایل عرب، از سوی رومیان به حکومت شام رسیدند. از حاکمان نام‌آور غسانی می‌توان به « حارث» و پسرش «منذر» اشاره داشت.( همانجا)
۴– لَخمی‌ها یا بنی لخم نام دودمانی عرب بودکه در روزگار ساسانیان، بین سده‌های سوم تا هفتم میلادی بر حیره حکومت می‌کردند. خاستگاه نخستین‌شان یمن بود و در آغاز بت‌پرست بودند، سپی اسلام را پذیرفتند. لخمی‌ها پیرو ساسانیان بودند و دشمن آنها غسانیان یا اعراب غسانی بود. و یکی پدیا تخت عنوان لخمیان
۵- حیره (پایتخت ملوک لخمی)، از شهرهای قدیم میان‌رودان است که در نزدیکی جنوب شهر نجف کنونی قرار داشته. با بزرگ شدن شهر کوفه، از آبادانی حیره کاسته شد و سپس به تدریج از میان رفت. نام حیره از ریشه‌ای آرامی به معنی اردوگاه مرکب از خیمه‌‌هاست.همانجا / تحت عنوان حیره:
http://fa.wikipedia.org/wiki/%D8%AD%DB%8C%D8%B1%D9%87
6- نویسنده‌ای خواست از بارگاه/به قیصر یکی نامه فرمود شاه/ز نوشین‌روان شاه فرخ‌نژاد/ جهانگیر وزنده کن کی قباد/ به نزدیک قیصر سرافراز روم/ نگهبان آن مرز و آبادبوم/……./……./ تو گر قیصری روم را مهتری/ مکن بیش با «تازیان» داوری/و گرمیش جویی ز چنگال گرگ/ گمانی بود کژ و رنجی بزرگ/ وگرسوی «منذر» فرستی سپاه/ نمانم به تو لشکر و تاج و گاه/ وگربگذری، زین سخن بگذرم/ سر و گاه تو زیر پی بسپرم/ شاهنامه / پادشاهی کسری نوشین روان چهل و هشت سال بود
۷- حیره، عامل انتقال فرهنگ/ صفری، مسعود/ گنجینه‌ی معارف
http://www.hawzah.net/fa/article/articleview/84265
همچنین در این مقاله آمده که این تأثیر از دو طریق صورت می‌گرفت: اول به علت آمد و رفت حیریان به ایران و به دربار ساسانیان، چرا که ملوک لخمی دست کم سالی یک بار در دربار ساسانی حضور پیدا می‌کردند و بزرگان حیره هم مرتب آمد و رفت داشتند و چنانکه «ابن قتیبه» در کتاب خود آورده است، اصلاً دو کاتب حیری در دیوان ساسانیان خدمت می‌کردند. دوم از طریق ایرانیانی از طبقات مختلف از قبیل سپاهی یا صنعتگر که به صورت دائم و یا به صورت موقت، در حیره زندگی می‌کردند. حیریان، داستان‌ها و اسطوره‌های فارسی را فرا می‌گرفتند و آنها را برای اعراب نقل می‌کردند. از جمله کسانی که حلقه‌ی رابط و راوی فعّال این داستان‌ها در مکّه بود، می‌توان «نضر بن حارث» را نام برد که با روایت داستان‌هایی از قبیل «رستم و اسفندیار» برای مکیان آنها را به خویش جلب می‌کرد. و این ابن حارث از شجاعان و اشراف قریش و در جنگ بدر سردار سپاه مشرکین بود. او از کتب فارسیان اطلاع داشت و آورده‌اند که وی نخستین کسی است که الحان فارسی را باعود نواخت. وی پسرخاله پیغامبر بود و به آزار وی می‌پرداخت و هرجا که پیامبر سرگذشت دولت‌های منقرض شده را به قصد عبرت‌انگیزی روایت می‌کرد نضر از پس وی به نقل داستان‌های شاهان ایران و سرگذشت رستم و اسفندیار می‌پرداخت و بنا به گفته‌ی «ابن هشام» (مورخ) این داستان‌ها را در حیره فراگرفته بود. نضر خود می‌گفت: «من از محمد در نقل اساطیر اولین و داستان سرایی چیره‌دست‌ترم.»
۸- «مسعودی» درباره ی تأثیر موسیقی حیره بر موسیقی رایج در عربستان می‌گوید: «قریشیان آوازی بجز نصب نداشتند، تا اینکه «نضربن حارث» به حیره رفت و نواختن عود و هنر آواز را از آنان آموخت و چون به مکه بازگشت، آنچه را که آموخته بود، به مکیان داد./ همانجا
۹- طبق روایات‌ بهرام پنجم‌ (وهران،بهرام گور) پسر یزدگرد اول، بخشی از سال‌های کودکی خود را در حیره نزد نعمان (پدر منذر) پرورش گرفت و در آنجا تیراندازی و سوارکاری را به مهارت آموخت و افزون بر آن در قصر خورنق بیشتر اوقات خود را به شادکامی، با شعر و شراب و موسیقی و زنان زیباروی می‌گذرانید از این‌روست که در تاریخ ایران نمونه‌ی یک پادشاه شادیخوار و پر جنب‌وجوش است و در حقیقت‌ به‌ سبب‌ همین‌ وحشی طبعی و چالاکی و ناآرامی و اشتیاقش به شکار، او را بهرام گور می‌خواندند. بی‌گمان سابقه‌ی تربیت در میان حیریان او را تا حدی به شیوه‌ی اعراب بادیه بار آورده بود و همین حالات  او را از آداب و رسوم مجلل و تشریفات سنگین و شکوهمند دربار ساسانیان دور و به مردم عادی نزدیک می‌کرد. از این‌رو وی در انظار عامه محبوبیت ویژه‌ای پیدا کرد و قهرمان افسانه‌های عامیانه‌ای ساخت که بیشتر تخیلی می‌نمودند./ بعد از بازگشت بهرام از حیره، یزدگرد او را به ولیعهدی برگزید. حتا سکه‌ای هم به این مناسبت ضرب کرد که از دو رو تصویرخودش و تصویر بهرام بر آن نقش بسته بود. اما بر اثر بدگمانی که بر وفق روایات طبیعت ثانی یزدگرد بود، علاقه از او گردانید و دوباره او را به حیره فرستاد. و در حقیقت به صورت محترمانه‌ای تبعیدش نمود. پس از مرگ یزدگرد پسر دیگرش‌ شاپور که‌ فرمانروای ارمنستان‌ (ارمنان‌ شاه‌) بود و ظاهراً نزد پدر محبوب‌تر از بهرام‌ بود، به شاهی رسید و همین امر باعث شد که منذر، امیر حیره‌ یا پدرش‌ نعمان‌ به همراه بهرام‌ با نیرویی‌ قابل‌ ملاحظه‌ از یک‌ دسته‌ اعراب‌ تنوخ‌ ساکن‌ حیره‌ و یک‌ لشگر سوار سنگین‌ مسلح ایرانی -که‌ در حیره‌ تحت‌ فرمان‌ بهرام‌ بودند- برای‌ بر تخت‌ نشاندن‌ شاهزاده‌‌ی دست‌‌پرورد خود‌ به‌ تیسفون‌ عزیمت‌ کنند. بدین‌گونه‌ سلطنت‌ بعد از یزدگرد، به‌ رغم‌ مخالفت‌ جبهه‌ی‌ بزرگان (که میخواست پادشاهی را از چنگ یزدگردی‌ها به در آورد و خسرو نامی را هم عَلَم کرده بود)، به بهرام رسید.‌ بنا به گفته‌ی شادروان زرین‌کوب (زرین‌کوب، عبدالحسین. تاریخ مردم ایران قبل از اسلام. تهران: انتشارات امیرکبیر،)  آن قصه هم که می‌گویند تاج‌ سلطنت‌ را در بین‌ دو شیر نهادند و بهرام‌ خطر کرد و شیران را کشت و تاج بر سر نهاد، همه ساختگی است و به قصد آن جعل شده، تا تسلیم‌شدن‌ شرم‌آور بزرگان‌ کشور را در مقابل‌ یک‌ شیخ‌ عرب‌ و یک‌ دولت‌ پوشالی‌ دست‌ نشانده‌‌ی ایران‌ در پرده‌ی‌ ابهام‌ فروپوشاند.
بررسی تصویر «بهرام گور» از دوره‌ی ساسانی تا پایان دوره‌ی قاجار/ نویسندگان مجید بهدانی و و دکتر حسین مهرپویا/ قصل‌نامه علمی- پژوهشی نگره/ شماره ۱۹/ پاییز ۱۳۹۰
۱۰- ابن منذربن امری القیس اللخمی، مکنی به ابوقابوس و معروف به نعمان ثالث، از مشهورترین پادشاهان حیره در عهد جاهلیت است. وی به سال ۵۹۲ م. بعد از پدرش به فرمان هرمز انوشیروان شاهنشاه ایران، به امارت و پادشاهی حیره رسید و بیست و دو سال پادشاهی کرد و سرانجام در عهد سلطنت خسرو پرویز مورد غضب آن شهریار واقع شد و به فرمان او معزول و به خانقین تبعید گشت و تا زمان مرگ (در حدود سال ۱۵ قبل از هجرت) در آنجا محبوس ماند. و به روایتی وی را به فرمان خسرو پرویز زیر پی پیل افکندند تا هلاک شد و با مرگ وی حکومت لخمیین پایان گرفت. (از الاعلام زرکلی ج ۹ ص ۱۰)
۱۱-  لغت‌نامه‌ی دهخدا / تحت عنوان واژه‌ی خورنق
۱۲- فرهنگ آنندراج / محمد پادشاه/ ج۲ / تخت واژه‌ی خورنق
۱۳- هفت پیکر/ نظامی گنجوی/ بخش صفت سمنار و ساختن قصر خورنق/ منظومه‌ی هفت پیکر که به «هفت گنبد» و «بهرام نامه» نیز معروف است، شرح جنگ‌ها و شادی خواری‌های بهرام گور، فرزند یزدگرد (پادشاه ساسانی) است که بنا به پیشگویی منجمان به حیره نزد «نعمان» پادشاه آنجا و پسرش «منذر» فرستاده می‌شود تا از مرگ در امان باشد. نعمان قصر خورنق را برای بهرام می‌سازد. بهرام در حیره به انواع فنون زمان خود از قبیل تیراندازی و سوارکاری آشنا می‌شود. روزی در قصر به گردش در می‌آید و در حین گردش با حجره‌ای در بسته روبرو می‌شود و چون به درون حجره می‌رود، تصویر هفت پیکر زیبا از دختران پادشاهان هفت کشور را بر دیوارها می‌بیند که تصویر خودش در میان آن‌ها بطوری قرار دارد که همه بر بهرام می‌نگرند. چون به ایران باز می‌گردد و تاج شاهی بر سر می‌گذارد هر هفت دختر را به همسری خود در می‌آورد و برای هر یک گنبدی با رنگی ویژه می‌سازد. در میان مثنوی‌های نظامی «هفت پیکر» از حیث تصویر آفرینی و تخیل شاعرانه قابل تأمل است.
۱۴- همان سنمار است/ عرب‌ها به تقدیم(نون) بر (میم) این نام را سمنار می‌گویند./ فرهنگ دهخدا/ تحت عنوان سمنار
۱۵- پرتوی آملی، مهدی/ ریشه تاریخی امثال و حکم/ جزای سنمار
http://www.ichodoc.ir/p-a/CHANGED/101/html/101_37.htm
16- هفت پیکر/ نظامی گنجوی/ بخش صفت سمنار و ساختن قصر خورنق
۱۷- روایت ابولموید بلخی زیر عنوان خورنق، همآن‌گونه که در کتابش آمده نقل می‌شود:/«آمده که بنایی است به ظهر کوفه، نعمان بن منذر بر سر وی رفت و گفت: هرگز مثل این بنا ندیده‌ام. سنمار گفت: من جایی دانم که اگر سنگی از آنجا بر گیرید، همه بیافتد. نعمان گفت: جز تو هم کسی داند؟ گفت نی. نعمان گفت که وی را از آن قلعه بیاندازند. سنمار را از قلعه انداختند تا هلاک شود.» ابوالمؤید بلخی بعد از این توضیح به روایت نظامی هم بدین‌گونه اشاره می‌کند: /«اما بندگی خواجه نظامی علیه الرحمه و الغفران روایت دیگر آورده که چون انعام فاخر یافت سنمار گفت اگر می‌دانستم که چندین از انعام مبذول خواهی فرمود من از این هم خوبتر می‌ساختم، نعمان گفت از این هم خوبتر راست می‌توانی کرد؟ و در خاطر کرد اگر او را زنده مانم او برای پادشاهی دیگر، از آن خوبتر کند. پس گفت که هم از آن قصرش درانداختند.»/ واژه‌یاب/ تحت عنوان واژه ی خورنق
http://www.vajehyab.com/dehkhoda/%D8%AE%D9%88%D8%B1%D9%86%D9%82
18- مُعجَم‌اَلبُلدان کتابی است برپایه‌ی جغرافیا، نوشته ابوعبدالله یاقوت حموی «الرومی البغدادی» متولد ۵۷۴ (ه.ق.)، جغرافی‌دان و مورخ و فیلسوف مشهور قرن هفتم هجری قمری/ ویکی‌پدیا، تحت عنوان معجم‌البلدان
۱۹- شقایق نعمان (لاله نعمان)؛ نوعی از لاله به غایت سرخ که منسوب به نعمان بن منذر پادشاه عرب است که لاله مذکور را از کوهستان آورده بود و آن‌را بسیار دوست می‌داشت. لغت‌نامه‌ی دهخدا/ تحت عنوان شقایق نعمانی
۲۰- روایت یاقوت حموی را همانگونه که در «معجم‌البلدان» آمده مرور می‌کنیم: این کاخ را به امر نعمان بن منذر مردی موسوم به سنمار به شصت سال ساخت چه او یکی دو سال بساخت و می‌پرداخت و بعد غیبت می‌کرد پنج شش سال به دنبال او می‌گشتند تا بیابندش چون به دست می‌آمد باز یکی دو سال به کار مشغول می‌شد و سپس غیبت می‌کرد تا کار قصر به انجام رسید، پس از انجام نعمان بر فراز کاخ آمد و دریای مواج در پیش دید و صحرای سرسبز در پس، محظوظ شد و به سنمار گفت هرگز کاخی به این زیبایی ندیدم، سنمار گفت دانم سنگی را که اگر کشیده شود تمام ساختمان فرو ریزد. نعمان گفت آن‌را به من بنما تا کسی بر آن واقف نشود، پس از نمودن، نعمان دستور داد تا آن هنرمند را از بالای کاخ به زیر درانداختند و تکه تکه شد، و منشاء ضرب المثل «جزاء سنمار» گردید که این مثل در حق کسی زنند که جزای نیکی را بدی دهد: خورنق، کوشکی بود بلند چون گنبدی چنانکه در باغها کنند، اندر او خانه و حصار و دیوار بلند را به پارسی خورنه خوانند و به تازی خورنق. (ترجمه‌ی طبری بلعمی)/ وبلاگ پرتو عشق/ نشانی
http://badeherfan.persianblog.ir/post/40
21- «فرین» مورخ روسی در مورد معجم‌البدان می‌گوید: «یکی از پربارترین کتاب‌های عصر خود بوده است.»/ «وسنکونسکی» عقیده دارد: «یاقوت حموی یکی از نوابغ عصر خود بوده و کتابی گرانمایه و ارزشمند از خود باقی گذاشته است.» و نیز «ابن خلکان» بر این باور است که: «معجم‌البلدان کتابی است بسیار مفید و نویسنده‌ی آن از همت والایی برخوردار بوده است و کتابی بسیار نفیس تقدیم به جامعه نموده.»/ از دانشمندان دیگری که در مورد این کتاب داد سخن داده‌اند، می‌توان به «جرجی زیدان»، «نفیس بن احمد»، «دکترحسین مؤنس»، را نام برد و همچنین دکتر عمر کحاله در کتابش: «التاریخ والجغرافیه فی العصور الاسلامیه» می‌گوید که کتاب معجم‌البلدان یکی از کامل‌ترین کتاب‌هایی است که در وصف جغرافیا و تاریخ جهانگردی و گردشگری تصنیف شده‌ است و نیز دکتر «مصطفی السقا» می‌گوید که کتاب «مُعجَم‌اَلبُلدان» گنجینه‌ای است از علم و ادب و آثار ممالک‌ومسالک، و عظیم‌ترین معاجم گردشگری آن دوران است. ناگفته نماند که کتاب مُعجَم‌اَلبُلدان به چند زبان زنده دنیا ترجمه شده‌است./ ویکی پدیا / تحت عنوان معجم‌البلدان:
۲۲- در فرهنگ «شرفنامه‌ی منیری» (یکی از نخستین لغت‌نامه‌های فارسی/قرن نهم هجری/شبه قاره هند) راجع به این قصر آمده است: نام قصر بهرام که بنایی عجیب و غریب است. سنمار بنّای او بود، به تازی‌اش سنمار گویند.»/ در «ترجمه‌ی طبری بلعمی» (ترجمه‌ی تاریخ طبری، معروف به تاریخ بلعمی/ مترجم به فارسی ابوعلی بلعمی/ اصل این کتاب عربی و تألیف محمدبن جریر طبری) آمده: خورنق، کوشکی بود بلند چون گنبدی چنانکه در باغها کنند، اندر او خانه و حصار و دیوار بلند را بپارسی خورنه خوانند و بتازی خورنق.»/ در فرهنگ «آنندراج» آمده است: قصر خورنق که نعمان بن امرواء القیس برای بهرام گور ساخته بود، بس مشهور ولی محل آن مبهم مانده. آنچه به تحقیق پیوسته در حیره که شهری از بناهای نعمان بوده، ساخته شده و حیره بر ساحل بحر عمان فارس ممتد به اراضی کوفه بوده و نعمان صاحب حیره ترک ملک کرده و رهبانیت گزیده. آن ابنیه نیز به تدریج ویران گشته و جز نامی در گیتی نماند و آن را نعمانیه نیز می‌نامیدند. واژه یاب/ تحت کلمه‌ی خورنق
http://www.vajehyab.com/dehkhoda/%D8%AE%D9%88%D8%B1%D9%86%D9%8
23- ضرب‌المثل‌های عربی/ تحت عنوان جزای سنمار به نشانی:
http://ejabat.google.com/ejabat/thread?tid=16030f072a405c99
24- آخرین آجر کاخ/ از سایت آب‌های عمیق با اندکی ویرایش/
http://aseman700.blogfa.com/post/37
25- بازتاب جلوه‌هایی از کاخ‌های دوره‌ی ساسانی در اشعار شعرای جاهلی/ دکتر عزت‌الله ملا ابراهیمی/ مجله‌ی زبان و ادبیات، سال ۳، شماره‌ی ۸، پاییز ۸۶
۲۶- وب‌سایت علمی پژوهشی واقعه /به نشانی:

http://waqia.ir/visitorpages/show.aspx?IsDetailList=true&ItemID=1177,1
27- امیر پوریا/ مقاله‌ی سگ کُشی/ http://www.amirpouria.com/main.asp

نظر مژده شمسایی (همسر بهرام بیضایی) هم بگونه‌ای بر این باور صحه می‌گذارد چرا که او هم عقیده دارد: «بیضایی خود در تک‌تک آثارش حلول می‌کند. در فیلم «سگ کشی» گلرخ کمالی می‌شود که یک تنه در برابر جمعی سوداگر و دلال می‌ایستد و پشت خم نمی‌کند. در «افرا» که جامعه به تهمت قضاوتش می‌کند، حقانیت خود را با سکوت ثابت می‌کند. در «کارنامه بندار بیدخش» بخشی از نگرانی‌ها و دغدغه‌هایش را از زبان پندار می‌گوید که: «من از این دانش‌ها بهر خود چیزی نخواستم. من این دانش‌ها همه از بهر مردمان کردم و امروز سود آن همه‌جا همگان می‌بینند پس چرا جز بند مرا بر دست و پای نیست؟ آیا این دانش است که با من به دشمنی برخاسته؟ نه این از دانش به من نرسید از شما رسید از آنکه در دانش من وارون نگریست!»
۲۸- ویکی‌پدیا/ تحت عنوان کمال‌الدین بهزاد
* شعر سرآغاز بخش کوتاهی از یکی از شعرهای نگارنده‌ی مقاله است.
*با سپاس از نسرین شکیبی مترجم گرامی برای برگرداندن بخش‌های عربی

 5,607 total views,  2 views today