مرگ!

همواره پیرمردی گرانگوش و بلعنده،
با قامتش خمیده و بلند

درکوچه ها پرسه می زند.

(مادر بزرگم نیز او را دیده بود.)

شامگاهان سایه ای است وهم انگیز
و درغربت هر سایه ای د یگر
سر گردان
روز، گم در هیاهو
و شب دارکوب ستیزه گر گام هایش،
سکوت را ،
قطعه قطعه می کند .

من نگاه گربه وار او را بارها
به روی خویش خیره د یده ام
بارها…
ونفس هایش را،
به پشتگاه گردن فرو رفته ام یافته ام
می توانم گفت؛
(هنگامی که او را نمی بینم حتا )

دهانش؛
غار بی انتهایی است ،
که واژه ای جز خداحافظی نمی شناسد .

        پیرایه یغمایی

.
.

Death

A deaf, devouring ancient man
With his figure stooped and tall
Is rambling through the lanes

(My grandma had seen him, too.)

The evening is a fearful shadow,
And wandering among the lonesomeness of other shadows.
The day is lost in the bustle,
And the night, that stubborn woodpecker of its own steps,
Is cutting the silence to pieces.

At times, I have seen his cat-like gaze upon my face,
At times ….
And felt his breath penetrate behind my sunken neck.
I can say
(Even when I don’t see him)

His mouth is an endless cave
Which knows no word
But “farewell.”

By: Piraye Yaghmaii

 

 688 total views,  2 views today