امروز – دوشنبه ی بارانی – ، در گرانادا به دیدن گارسیا لورکا در خانه ی تابستانی اش رفتم.
از صبح زود دور و بر خانه اش پرسه زدم. ساعت چهار بعد از ظهر ، در خانه را که حالا تبدیل به موزه ای کوچک شده ، باز کردند. بازدید کننده گان با من فقط شش نفر بودیم. سه دختر کولی اسپانیایی و یک مادر و دختر فنلاندی و من . برایم حیرت انگیز بود. در گرانادا( غرناطه ) به آن صورتی که ما به… لورکا عشق می ورزیم و شعرهایش را دوست داریم، خبری نبود. خانمی که داخل خانه را توضیح می داد بیش از یک ربع وقت تلف نکرد و نگذاشت ما عکس بگیریم، اما من با چشم های ذهنم از گوشه و کنار خانه عکس گرفتم و با چشم های همه ی دوستانی که می دانستم لورکا را دوست دارند، همه جای خانه را دیدم.
اتاق خواب لورکا با تخت و میز کارش به همان صورت باقی مانده بود. در اتاقی دیگر شعرهایی را که نوشته بود با نامه ها پشت ویترین گذاشته بودند و من کناره ی دستش را که روی کاغذ ساییده شده بود، احساس می کردم
فضای آشپزخانه از همه جا گرم تر و زنده تر بود. اجاق هیزمی، میز و صندلی های وسط آشپزخانه و عکس هایی که به در و دیوار بود ، همه سرشار از زندگی بود. از بیرون خانه عکس های بسیار گرفتم که یکی اش را می بینی گویا اینجا همان خانه ای بوده که لورکا را در آن دستگیر کرده و پس از دو روز کشته اند. از گورش هیچکس خبر نداشت. البته مثل اینکه در یک گور دسته جمعی خوابیده است ، ولی آن را هم مردم گرانادا نمی دانستند با اینکه مردم سرزنده و سر ِ حالی بودند. اگر وقت می داشتم حتما ً به زادگاهش که در چند کیلومتری غرناطه است می رفتم. ولی ما فقط شش روز گرانادا بودیم و امروز روز پنجم بود و فرصت کم بود
ببخش اگر زیاده گویی کردم. در مورد این دیدار بسیار هیجان زده بودم و می خواستم این شور و هیجانم را با احساس ویژه ای شریک شوم و آن احساس ویژه تو بودی…
پیرایه یغمایی
فوریه ی ۲۰۱۰
726 total views, 2 views today