چهارشنبه ۹ ژانویه ۲۰۱۳ / ساعت یک بامداد
آن زمان که مهرداد را تازه از دست داده بودم
این یادداشت ها را برای توست ، چه بخوانی و چه نخوانی و حالا دیگر حساب تعدادش از دستم رفته که در مواقع خاص می نویسم و این مواقع خاص بتازگی بسیار شده اند. روز دوشنبه – روز خاکسپاری- خیلی بد بود ، خیلی . جزییات را رها … که همه بد است و نامطلوب. هوای سیدنی به آن درجه ای داغ بود که آدم را تقطیع می کرد و دیگر تخم مرغ که نه ، بلکه مغز آدم هم روی اسفالت خیابان خاگینه می شد، با اینهمه از خانه بیرون زدم که تحمل آن چاردیواری بی ربط را اصلاً نمی توانستم.
اما در مراقبه ی روز سه شنبه هیچکس دیگر بجز خودت نبود و معلم هم تا زمانی که حرف نزده بود، نبود ( اگر چه به مهرداد می مانست و مهرداد کنار من بود، اما نبود) خودت بودی با بلوز سبز تیره و چیزی می گفتی که لب خوانی کردم. که می گفتی :
هر آمده باید رود ، تا کارها سامان شود
چون صد رسد، میرد نود، این را تو خود گفتی به ما
آن پیام را یک بار دیگر هم گفته بودی و من در این روزهای بد، پیوسته در ذهنم داشتم. من لب خوانی کردم ( چون صدایی نبود)
به بسیاری آمدی و رفتی تا دوباره یادآورشوی و شدی و خنده ی خرسندانه ی من از آن رو بود .
آن پیام را در جایی هم در شعر برایت قلمی کرده ام . یادت هست که آن ( ما) آن روز توی محله ی باغ نوی شیراز ، نزدیکی های تربت روزبهان بقلی ، ساز می زد و آن شعر را می خواند ؟ بدین روایت و کتابت:
ای عاشقان ، ای عاشقان ، ای عاشقان آشنا
امروز ما را عاشقی ، هم درد باشد ، هم دوا
هر آمده باید رود ، تا کارها سامان شود
چون صد رسد ، میرد نود، این را تو خود گفتی به ما
به یاد مهرداد یغمایی، مهرداد که فلسفه ی آمدن و رفتن را رسوا کرد .
شطحیات نیست، باورم کن!
580 total views, 2 views today