می بینم تو را

آری … آری … آری 
تنها آرزوی بزرگ من دیدار دوباره ی او بود…

عاقبت یک روز می بینم تو را
این ندای قلب بیمار من است
عاقبت یک روز می بینم تو را
این امید و شوق بی بار من است

عاقبت یک صبح زیبای بهار،
یا شبی دیوانه و پر ماجرا ،
یا شب مرطوب و باران خورده ای ،
یا غروبی خسته می بینم تو را …

عاقبت یک بار دیگر چشم من ،
می شود مفتون آن چشم سیاه
عاقبت یک بار دیگر می روم
تا  بلندای  غرور  آن  نگاه 

عاقبت یک بار دیگر دست تو ،
می فشارد دست های سرد من
گفته هایت می کند شوری به پا ،
باز هم در سینه ی پر درد من

می کشم بر دوش رنج انتظار،
گرچه می دانم خیالی بیش نیست
وین چنین روز خوشی در زندگی،
هرگز و هرگز مرا در پیش نیست ….

پیرایه یغمایی

 

 

 

 

 602 total views,  2 views today