…حلّاج ها بر دار رقصیدند و رفتند


دیداری با نصرت رحمانی

آغاز انهدام چنین است!
اینگونه بود آغاز انقراض سلسله ی مردان
یاران!
وقتی صدای حادثه خوابید،
بر سنگ گور من بنویسید:
یک جنگجو که نجنگید
اما شکست خورد!

شعر انهدام/نصرت رحمانی

در بعد از ظهر آخرین جمعه ی بهاری خرداد ماه سال هفتاد و نُه، نصرت رحمانی در خانه ای در رشت که با همه ی بزرگی اش برای عظمت جاودانی او محقر می نمود، در آغوش تنها فرزندش آرش- سرکشانه، آنگونه که در سرشت او بود- به زندگی این جهانی لگد زد و به دنیای دیگر شتافت.
نوشتن در باره ی نصرت ساده نیست، چرا که او هرگز چشم اندازی مغرورانه از خود ارائه نداد و بی گمان همین ویژه گی مثبت بود که او را به شاعری بزرگ تبدیل کرد.  و مرگ او اگر فاجعه نباشد، بی شک حسرتی است که تا همیشه ها روی دست شعر فارسی می ماند.
رحمانی خود در جایی فروتنانه خودش را بدین سان نقل می کند:
نصرت رحمانی هستم زاده و پروریده ی تهران شاعر دفترهای «کوچ»، «کویر»، «ترمه»، «میعاددر لجن»، «حریق باد»، «درو» و …..حرفه ام قلمزنی است، همین!

به جرأت می توان گفت نصرت رحمانی یکی از تأثیرگذارترین شاعران دوره ی خود بود که سری شوریده و آشتی ناپذیر داشت و شعری سرکش که از آن شعله زار برمی خاست و زمان را به آتش می کشید. اما چون این شاعر با تمامی جوهر ه ی شاعرانه اش هرگز ادعایی نداشت و پیرامون خود چون دیگر شاعران جار و جنجال و هیاهویی براه نیانداخت، ناقدان شعر هم از کنار او به آرامی گذشتند. چنانکه چند سال پیش( تقریبا همزمان با نادر پور) هنگامی که نصرت رحمانی نیزبه جهان دیگر شتافت، رسانه های گروهی مرگش را فقط در حد یک خبر پخش نمودند و هیچکس به تأثیر عظیم شاعرانه ی او اشاره ای نکرد. از این روست که نصرت متأسفانه آنطور که سزاوار اوست، شناخته نیامد و چه حیف!
شعر جسور او ادامه ی زندگی جسورش بود.او با مردم به درد دل می نشست. بنابراین از اینکه دست آنها را بگیرد و آنها را به پنهانی ترین زوایای روح و زندگی اش ببرد و تمامی پستوهای زندگی اش را به آنها نشان برهد، پروایی نداشت و چون در میان او و مردم فاصله ای نبود، شاعر مردم بود.

نصرت به زبان مردم می نوشت و احساس آنها را بیان می کرد. او مردم را در راز عشق بزرگش به ملیحه دختر همسایه، شریک می کرد و بی هیچ پرده پوشی از اعتیادش با مردم درد دل می گفت از اینکه دستش را برای مردم رونماید و زندگی اش را در شعرش برای آنان آشکار سازد و از اینکه درد هایش را – که درد آنها نیز بود- با آنها قسمت کند، پرهیزی نمی کرد و درست بر خلاف شاعرانی بود که در شعر خود را قدیسی نشان می دادند و رسالت پیامبر گونه اشان را به رخ مردم می کشیدند، اما در درونشان شیطانی آشیان داشت.
از این رو یکی از نشانه های بارز و مهارت های شاعرانه ی او آوردن واژه گان کوچه و بازار بود. واژه گانی که مردم پایین دست با آنها آشنا بودند . این ویژه گی در شعر نصرت، آن چنان خود را به ثبت رسانید که باعث شد مردم معمولی به شعر نو جذب شوند و گاه آن را از بر کنند که اهمیتی عظیم در جا افتادن شعر نو داشت.
مثلا در شعر «سقا خانه» با آوردن کلماتی از قبیل: حلبی/چفت/چادر آبی خال خال/ جادوی صغرا بگم/ نظر قربانی/ چشم زخم/ معجر و ….آنقدر به مردم کوچه و بازار نزدیک شد که انگار خود آنها بودند که شعر می سرودند:

قفل برچفت تو سقا خانه،
مادرم بست؟ چرا؟ راست بگو!
تا که شب زود روم در خانه،
نکنم مست؟ چرا ؟ راست بگو!

کهنه کی زد گره بر معجر تو؟
اختر؟ آن دختر مشکین گیسو؟
چادر آبی خال خالی داشت،
رخت می شست همیشه لب جو

بخت او باز شد آخر یا نه؟
پسر مشتی حسن او را بُرد؟
جادوی صغرا بگم کاری کرد؟
یا گره بر گره ی دیگر خورد ؟

در آن زمان که شاعرانی چون نادرپور و فریدون توللی و فریدون مشیری شعرهای عاشقانه ی شیک و پیک می گفتند، نصرت رحمانی عشق را در خلوص خودش و در همان محله ی پامنار به عرصه ی شعر آورد.
معشوق او در کتاب کوچ آن پری دست نیافتنی یا آن الهه ی پولدار نبود که آب را هم با قاشق و چنگال  بخورد. معشوق او ملیحه، دختر همسایه بود با زندگانی معمولی،نذر و نیازهای معمولی، قول و قرار های معمولی، ازدواج معمولی و اشک ریختن های خالص. همچنان که داشت اتفاق می افتاد.

نصرت نه در برج عاجی نشسته بود و مسائل را از بالا می دید و خودش را ساده لوحانه گول می زد، نه می خواست جانماز آب بکشد و نه اینکه می خواست غم و غصه اش به دوش مردم آوار کند و اگر اکنون هم مردم با خواندن شعر او با اندوه و عصیانش شریک می شوند به این دلیل است که او در بیان آنها زلال بود و بین خودش و خواننده اش فاصله نمی گذاشت.

نصرت در کتاب «میعاد در لجن» چونان غول عظیمی از میان لجن قد کشید و پرچم انقراض نسلی دردمند را برافراخت. لجن را به تصویر کشید و از میان همان لجن، روزگار خود را فریاد زد و همه را به دیدار لجنی برد که او و دیگران را در خویش گرفته فرا بود.
اصلا کار نصرت رحمانی با کار دیگران فرق داشت و این را حتی کسانی که اندکی هم شعور شاعرانه داشتند، می فهمیدند.چرا که اگر شاعران دیگر با مهارت های فنی و خواندن ادبیات بیگانه تصاویری می ساختند  که- با کشش کوشش بسیار، به اوضاع لجن وارکنایه بزند، فهم زبان رحمانی نیازی به کشش و کوشش نداشت.
زبان رحمانی نه به زبان حماسی (منوچهر آتشی)،نه به زبان عرفان رقیق( سهراب سپهری)، نه به زبان  فرنگی مآبانه ی (احمد شاملو،)، نه به زبان فرمایشی و مونتاژ( سیاوش کسرایی)، نه به  زبان اشرافی ( نادرپور)، نه به زبان غم های ملایم و کلاسیک( فریدون مشیری)، نه به زبان گنگ و مهجور (سپانلو)، به هیچ کدام شباهتی نداشت. زبان رحمانی فقط نیازمند این بود که تو در این لجن زندگی کرده باشی و این عفونت بویناک را به ریه هایت کشیده باشی.

رحمانی شاعری بود که اگر چه در میان این لجن دست و پا می زد اما در آن فرو نرفت و آن را انکار نکرد بلکه از آن سر بلند کرد و این لجن را به در و دیوار شعرش مالید
شناخت او از این لجنزار سرایش شعرهای مؤثری چون «شهر نو» را تدارک دید. شعری که در میان تکرار تصاویری سرطانی از قبیل دیوارهای خیس، درماندگی سگ های ولگرد، جوی های خشکیده، آواز گل پری جون کافه ها، صورت های پریده رنگ و لک و پیس گرفته ملافه هایی با تک لکه های خون و …. سُر می خورد:

دیوارهای خیس
سگ های هرزه گرد
جوی بدون آب
نجوای چند مرد

آواز گل پری
از توی کافه ها
تک لکه های خون
روی ملافه ها

چادر نماز چیت
روی طناب رخت
صدها سفیدتن
اما سیاه بخت

آغوش های سرد
زن های لخت و عور
در پیش این و آن
خوابیدن به زور

شمشادهای خشک
رخسارهای زرد
بیماری و فساد
اندوه، فقر ، درد

دیوارهای خیس
سگ های هرزه گرد
جوی بدون آب

نجوای چند مرد

این مطلب پیشکش به برادرم اسماعیل، که شعرهایش مرا یاد شعرهای نصرت می اندازد.

 

یک زمانی ما بچه های دانشکده ادبیات همه نصرتیسم بودیم ( نصرتیسم لقبی بود که یکی از استادها به ما داده بود )، و راستش من هنوز هم هستم
.

پیرایه یغمایی

 

 695 total views,  2 views today