این «من» و آن «من» ِدیگر…

نگاهی به شعر عرفی شیرازی
                                                                                                                              

شب پیش،
چهره ام شعبده ی آینه را
در هم ریخت
چشم؛ با چاه به دیدار آمد
خنده ام در تن آیینه گریخت
حفره ی آه پدیدار آمد.

                                               
یگانه هنر آیینه این است که چشم را چشم نشان می‌دهد و لب را لب و لبخند را لبخند. اما اگر خاصیت «این همانی» آیینه یا به تعبیر ساده‌تر صداقت آیینه یا به کلام زیرکانه‌تر شعبده‌بازی آیینه را از او بگیریم، بازی نوع دیگری می‌شود و آن وقتی است که شاید چشم به چاه بَدَل شود و خنده به حفره‌ی و ناگهان غریبه‌ای به تمام معنا رویارویمان قد بکشد.
بر همین قیاس، گاهگاهی که عکس خود را می‌بینیم به چهره‌ی مشکوک آشنایی بر می‌خوریم که کسی نیست جز همان غریبه‌ی آیینه و در گستره‌ی دیگر این غریبه که جز خودمان نیست، در خواب به سراغمان می‌آید اما این «خود» نه آن «خود»‌ی است که در بیداری با آن سر و کار داریم.
کسانی چندان با یقین به زندگی معتادشان تکیه داده‌اند که دریغشان می‌آید آن‌را با تلنگرهایی ویران کنند، پس به غریبه نمی‌اندیشند و سعی در نادیده گرفتن او دارند، مجالش نمی‌دهند تا نفسی تازه کند، می‌خواهند هر طور شده سرش را زیر آب کنند، اما با همه‌ی این تلاش‌ها غریبه در آن‌ها آشیان دارد، با آن‌ها زندگی می‌کند و هر دم با آن‌ها گلاویز می‌شود و آن‌ها جرأت نمی‌کنند که او را از خود بیرون بکشند و روبروی خود بنشانند و بگذارند تا حرفش را بزند، زیرا می‌دانند که این «من» ِدیگر هستی معتاد و ملال آورشان را به یک باره ویران خواهد کرد.
کسانی نیز خویشتن را به آن مرتبه‌ی روحی رسانیده‌اند که می‌توانند در باطن خود آیینه‌ی تمام نمایی داشته باشند که در محسوسات با حقایق نامحسوس، در شناخته‌ها با ناشناخته‌ها و در ملک با ملکوت دیدار کنند. آنها در حقیقت می‌توانند با گذار از مرزهای ممنوع، من ِدیگر خود را در این آیینه ببینند.
هنرمندان راستین میان دو من ِ«بیرونی» و «درونی» دالانی می‌سازند پیچاپیچ و جادویی و از این سر دالان، به آن سر دالان گذاری سخت شورانگیز و مطبوع دارند و از این روست که اثر متعالی می‌تواند روح بیننده و یا شنونده اش را ویران کند، چرا که از ژرفای جان هنرمند و از درون آن من ِدیگرش برمی‌خیزد. در سخن «بودلر» می‌توان این احساس را به عریانی دریافت‌:
«با معانی هنر است که روح جلال و شکوه واقع در آن سوی گور را مشاهده می‌کند.»
و یا در جای دیگر‌:
وقتی که شعری بهره‌ور از کمال، اشک به چشم می‌آورد، گواه بر آن است که خواننده خود را تبعید شده به دنیایی ناقص احساس می‌کند و آرزوی گریختن به آن بهشتی را دارد که شعر به روی او گشوده است.
لحظاتی را سراغ داریم که هنرمندان در آن حضور من ِدیگر خود را به صراحت به صحنه‌ی نمایش هنر خود آورده‌اند. «بورخس» می‌نویسد‌:

«اسپینوزا معتقد بود که همه‌ی چیز‌ها سعی دارند خودشان باشند. سنگ می‌خواهد سنگ باشد و ببر می‌خواهد ببر باشد. «من» در بورخس باقی خواهم ماند، نه در خودم (اگرکسی باشم) اما خویش را بیشتر در کتاب‌های دیگران یا در کوک کردن‌های پر زحمت گیتار می‌یابم تا در کتاب‌های او. سال‌های پیش کوشیدم که خویش را از او برهانم. از اساطیر محلات پست شعر به بازی با زمان و ابدیت روی آوردم، اما آن بازی‌ها اکنون جزیی از وجود «بورخس»اند و من باید به چیز‌های دیگر رو کنم و بدین‌سان زندگی من سراسر فرار است و همه چیز را از دست می‌دهم. همه چیز را به نسیان یا به آن من ِدیگر می‌بازم. نمی‌دانم اکنون کدام یک از ما این صفحه را می‌نویسد؟ من یا بورخس؟» (باغ گذرگاه‌های هزار پیچ، بورخس و من)
مولانا جلال‌الدین نیز خود را آن‌چنان که آیینه‌های ظاهر‌ی‌اش می‌نمایانند، نمی‌بیند:
اُه چه بی‌رنگ و بی‌نشان که منم
کی ببینم مرا چنانکه منم
گفتی اسرار در میان آور
کو میان‌اندرین میان که منم؟
کی شود این روان من ساکن
این چنین ساکن روان که منم؟
بحر من غرقه گشت هم در خویش، 
بوالعجب بحر بیکران که منم
این جهان و آن جهان مرا مطلب
کاین دو گم شد در آن جهان که منم
فارغ از سودم و زیان چو عدم
طرفه بی‌سود و بی‌زیان که منم
گفتم: «‌ای جان تو عین مایی»، گفت‌:
«عین چِبوَد درین عیان که منم»؟
گفتم: «آنی» بگفت: «‌های خموش!
در زبان نامده‌ست آن که منم»
گفتم: «اندر زبان چو در نامد
اینت گویای بی‌زبان که منم»
می‌شدم در فنا چو مه بی پا
اینت بی پای سر دوان که منم
بانگ آمد چه می‌دوی بنگر
در چنین ظاهر نهان که منم
شمس تبریز را چو دیدم من
نادره بحر و گنج و کان که منم
حافظ در یکی از غزل‌های خویش به اقرار می‌آید که‌:
در اندرون من خسته دل ندانم کیست
که من خموشم و او در فغان و در غوغاست
از دیگر کسانی که من ِ دیگر خود را شناخته و جابه‌جا در شعر خود حضور چشم‌گیر او را اعلام می‌دارد، «عرفی شیرازی» است. عرفی شاعری است که غالباً از تاریخ ادبیات نویسان بی‌مهری دیده، گو این‌که در رده‌ی کسانی است که اولین خشت‌های سبک هندی (اصفهانی) را گذاشته‌ و خود نمی‌دانسته که باریک‌اندیشی موشکافانه‌ی او سبکی پدید خواهد آورد که هندی‌اش خواهند خواند، و نمی‌دانسته که پس از او «صائب» نامی می‌آید و «بیدل» نامی و آنگاه، نگاه تیزبین او را با احساسی کم‌و‌بیش اندیشیده می‌آمیزند و شیوه‌ای نو به بازار هنر می‌آورند. عرفی بیش از آنچه تصور شود «خود»ش است. او با آنچه احساس می‌کند شعر می‌گوید و چون روانی زخم خورده دارد، شعر او هر روز به رنگی درمی آید که نمودار روح بیمار اوست. گاهی به تأثیر فلسفه‌ی هند، بی‌نیازی آزار دهنده‌ای را در شعرش مصور می‌سازد:
ما تشنه لب و چشمه‌ی حیوان نفس ماست
درویش جهانیم و هما در قفس ماست
از لذت امید تماشای تو مردن،
در باغ تمنا ثمر پیش رس ماست
مرغان اجابت همه بریان و کبودند
در روضه‌ی خلدی که نسیمش نفس ماست
عرفی کس ِ ما هر که شود حیله فروش است
در بی‌کسی آویز که بی گفت کس ِماست
به بُرندگی الماس بیشتر توجه دارد تا به درخشندگی آن و از گرد آن برای ناسوری بیشتر جراحت کمک می‌خواهد‌:
زخمی شوق توام سینه‌ی جوشان دارم
خانه در کوچه‌ی الماس فروشان دارم
تضاد را می‌شناسد و می‌داند که هر زیبایی در مقابل زشتی و هر خوبی در برابر بدی عرض وجود می‌کند‌:
زمانه گلشن عیش که را به یغما داد؟
که گل به دامن ما دسته دسته می‌آید
و از این دست ‌اندیشه‌ها که بسیار است. اما آنچه در این فرصت ما را بر آن داشته است تا از عرفی بگوییم آن «من» ِدیگر اوست که حضور آشکارش به شعر عرفی رنگ و بوی دیگری داده است. او در بیتی از یک قصیده (۱) از من ِخواننده یا خود شاعرش بهانه می‌گیرد که‌:
سر روحانیان داری ولی خود را ندیدستی
به خواب خود درآ، تا آتش صد خانمان بینی
و دوباره در مطلع ثانی ما را به نگرشی دیگرگونه در خود فرا می‌خواند‌:
به خواب خود در آ، تا قبله‌ی روحانیان بینی
ببین در آینه تا آتش صد خانمان بینی
عرفی با عرفی همدرد است، او را از خود می‌داند و می‌خواهد که این همدردی را در سکوت به او ابراز دارد‌:
هر گه که نگاه «من» و «عرفی» به هم افتاد،
در هم نگرستیم و گرستیم و گذشتیم
و یا‌:
هر گه که گذار «من» و «عرفی» به هم افتاد،
دادیم به هم تحفه‌ی دردی و گذشتیم
عرفی شاعری است مغرور و گردنکش و در اشعار خود چه قصیده و چه غزل جابه‌جا به درون‌مایه‌ی احساسی و اصل و نسب خویش بالیده است. در بیت‌های زیر «من ِ دیگر» خود را در این بازی شرکت می‌دهد‌:
جز با دل «عرفی» نزنم نغمه‌ی منصور،
کیفیت این زمزمه را غیر نداند
تا آنجا که از به دوش کشیدن جنازه‌ی خود فخر می‌کند‌:
نهم جنازه‌ی «عرفی» به دوش و فخر کنم
که ساق عرش محبت به روی دوش من است
یا به سبب گل ِسر سبد بودن تمامی اشعارش، با عرفی ِدیگر پرخاش می‌کند‌:
رقم هندسه «عرفی» منه اشعار مرا
هرچه زین باغ بروید گل روی سبد است
تا آنجا که در پاسخ نخستین خویش، باز هم خویش را به نوعی می‌ستاید:
مزن ترانه‌ی تحسین به شعر «من»، «عرفی»
که شمع طبع من از باد ِ آفرین میرد
و با رشک از من ِ دیگرش سخن می‌گوید‌:
چنین که همت «عرفی» عنان سبک کرده است،
به گرد ِاو نرسم گر همه شتاب شوم
و یا‌:
«عرفی» بتاز بر اثر نور دانشم
کز ماه و آفتاب تو را رهنما ترم

عرفی گاهی خود را با عرفی دیگر هم مسلک و همراه می‌بیند، هر دو دیوانه‌اند‌:
«عرفی» خطای «ما» و «تو» محتاج عذر نیست،
عذر خطای مردم دیوانه روشن است
هر دو روانه‌ی نیستی‌اند‌:
«ما» هم روانه‌ایم به معموره‌ی عدم
«عرفی» تحملی، ز شتاب تو سوختیم

هر دو آواره و رسوای یک کوچه‌اند‌:
خلوت نشینی از «من» و «عرفی» مجو که ما
رسواییان کوچه و بازار ِدوستیم

هر دو طالب بدنامی‌اند‌:
ز «من» پوشید «عرفی» آه خود را، آه اگر داند
که «من» هم زهر ِبد نامی چشیدن آرزو دارم

هر دو گرفتار یک سرنوشت‌اند‌:
بگیر آینه «عرفی» ببین سر انجامم
که هرچه صورت حال ِ«تو»، سرنوشت «من» است

اما گاهی داستان وارونه می‌شود و هر یک به راهی دیگر می‌روند‌:
تو و بزم عیش «عرفی»، «من» و کوچه‌ای که در وی،
سر خون چکان فتاده، دل بینوا نشسته
راحت طلبی را چون عرفی دیگر به خود نمی‌پسندد‌:
گل فشانند به بستر همه چون «عرفی» و «من»،
مشت خس چینم و در جامه‌ی خواب اندازم
افسونی که در آن «عرفی» ِدیگر کارگر است، در این یک بی‌تأثیر می‌نماید‌:
«عرفی» برو تهیه‌ی افسون مکن که «ما»
صید فریب ِدام ِخود و دانه‌ی خودیم
عرفی جابه‌جا در اشعارش با عرفی دیگر به گفتگو، بیان حال، نصیحت و دلالت می‌نشیند و حتا گاهی سخن او رنگ پرخاش و ملامت می‌گیرد. گاه دردمندی خود را با عرفی دیگر در میان می‌نهد‌:
«عرفی» امروز به کاشانه‌ی «من» باش که باز
گله‌ای از دل بی شرم خموشان دارم
و یا‌:
شدم در گوشه‌ای تنها که ریزم خون خود «عرفی»
مبادا وقت ِمردن ناشناسی دست «من» گیرد

ملتمسانه اندرزش می‌دهد‌:
«عرفی» از «من» گر ملولی سعی در خونم مکن
سیل غم را التفاتی نیست با بنیاد ِمن

با ملاطفت او را سرزنش می‌کند‌:
مکن به صورت دیوار نسبتم «عرفی»
که «من» کتابه‌ی دیوار بیت معمورم…

به ستیزه‌اش وا می‌دارد‌:
«عرفی» مگو که مستی و راه عدم دراز
اینک شدم سوار عنان کو؟ رکاب کو؟

بازی‌گوشانه با او سخن می‌گوید‌:
اینقدر کعبه پرستی که تو داری «عرفی»
از تو آید که کنی منع  «من» از طوف بهشت

به چاره اندیشی‌اش برمی‌خیزد‌:
«عرفی» ز آه و ناله خموشی دگر بیا
تا زخم‌های سینه به ناخن بخارمت

دلسوزی می‌کند‌:
علاج درد تو «عرفی»، حکیم نشناسد
که «من» برون ز شفا این مقال می‌طلبم

با ظرافت بسیار، عیب بیش از اندازه‌ی عرفی را همپایه‌ی هنر والای عرفی دیگر قرار می‌دهد‌:
از «من» کجا نصیحت «عرفی» سزد که او
عیبش ز پایه‌ی هنر من گذشته است

عرفی سرانجام در این دوگانگی کامل با خود به یگانگی می‌رسد‌:
خوش آن معامله «عرفی» که از زیان دو کون
تو دشمن «من» و من شرمسار خود باشم

از استغراق خود در جوهره‌ی شعر سخن به میان می‌آورد و با خود به آشتی می‌رسد‌:
«عرفی» نوای نوحه بر آرم که اهل دل
لب‌ها گشاده منتظر شیون «من»اند

به خود و دیگر دردمندان مژده‌ی آمدن «عرفی» را می‌دهد‌:
«عرفی» آمد دگر‌ای همنفسان فریادی
بر دل ِ«ما» در آشوب و جنون بگشاید

عرفی دیگر را به جمع دردمندان فرا می‌خواند‌:
از درد کشان شو که «من» ِغمزده «عرفی»،
تا بودم از آن جمع نه غم بود و نه هوشم

و نیز آرزو دارد که بتواند دردهایش را آن‌گونه که بر دلش می‌گذرد، نزد عرفی دیگر بر زبان آورد‌:
«عرفی» به کاوش آمده یارب بهل که «من»
آنها که از دلم چکد از گفتگو چکد

قاصدی را که مکتوب ِ عرفی ِ دیگر را می‌برد به درنگ وا می‌دارد تا خود نیز بتواند مکتوب حسرتی بنویسد‌:
مکن اهمال در مکتوب «عرفی» بردن‌،ای قاصد
ولی بنشِن که حسرت نامه‌ای انشاء کنم «من» هم

از قسمت و بهره‌ی خویش و آن عرفی دیگر بدین‌گونه یاد می‌کند‌:
در دور صبر سینه‌ی «عرفی»ست جام زهر
در بزم شوق شیشه‌ی پر خون دل «من» است

ردپای خود را می‌جوید و جواب می‌شنود:
ز شیخ صومعه جستم نشان «عرفی» گفت:
به آستان برهمن به چهره سایی رفت

و گاهی بی‌رحمانه، به گناه ناشایستگی‌ها، خود را از خود می‌راند‌:
«عرفی» برو از میکده‌ی «ما»، که کس اینجا
بی‌زخم دل و چاک گریبان ننشیند

عرفی خود در یکی از غزلیاتش به ستیزه‌ی این دو من ِبیرونی و درونی اشاره دارد‌:
نه از غربت اندر وطن می‌روی
به دنباله‌ی مرگ من می‌روی
بهای تو‌ای نافه خود کم نبود
که بر گشته سوی چمن می‌روی
که دستار ‌ای گل به یاد تو بست؟
که مشتاق وار از چمن می‌روی
گمان دارم از بس روی شادمان
که همراه تابوت من می‌روی
چه مشتاقی ‌ای تن به سوی لحد
که ناشسته و بی کفن می‌روی
خیال که عرفی خلد در دلت
که بی‌موجب از خویشتن می‌روی؟
افلاطون در رساله‌ی فدروس عقیده دارد که‌: رسیدن به خود شوریدگی مقدس است.
شواهدی که آورده شد، نمونه‌هایی از شوریدگی مقدس عرفی را می‌نمایاند که هرچند در پاره‌ای از آنها از خود گریخته، اما بگونه‌ای دیگر خود را بازیافته است. آنها چشم‌انداز‌هایی از آرزوها، رشک‌ها، ناکامی‌ها، دیوانگی‌ها، بغض‌ها، رجزخوانی‌ها و غرور عرفی‌اند که با دست عرفی دیگر به سرقت رفته‌اند و ردپای این سرقت همانا مالیخولیای شعر اوست که در گذار زمان به جای مانده است.
گفتگو را با بخشی از غزلی که باز گفت این دوگانگی است به پایان می‌بریم‌:

در من یکی به شاهی گردن فراز کرده
با حکم دلبخواهی افسانه ساز کرده
هم بر سمند قدرت، افکنده بانگ حیرت
هم با جبین خاکی، سجاده باز کرده
شمشیر در گشاده، فرمان قتل داده
من در اطاعت از او، سر را دراز کرده
من در نفس کشیدن، او در کفن بریدن
با زنده زنده‌ی من، قصد نماز کرده

پیرایه یغمایی

پانوشت‌ها:
۱- وی مصرع دوم این بین را مطلع قصیده‌ی دیگری قرار می‌دهد که خوئ این مساله در شعر عرفی قابل تأمل است.
۲- شعر سرآغاز و غزل پایانی، قسمت‌هایی از دو سروده‌ی نویسنده‌ی مقاله است.

 694 total views,  2 views today