تد هیوز
اینک تویی، آنجا ….
نشسته در میان نرگس های زرد
درنهایت بی گناهی
انگار حالت گرفته ای برای تصویر
به نام معصومیت!
نور در کمال خویش بر چهره ات تابیده
نرگسی را می مانی در میان نر گس ها …
این آخرین بهار توست بر روی خاک
باز هم مانند آن نر گس ها …
پسر کوچکت – که بیش از دو هفته ای ندارد –
چونان عروسک نرمی در حلقه ی بازوانت آرمیده
مادر و پسر به یاد می آورند شمایل مقدس را
و دختر دو ساله ات به روی تو می خندد
به او چیزی می گویی اما افسوس
که واژگان تو در دوربین گم می شوند
و نیز دانش در تپه ای که روی آن نشسته ای
دوربین قادر به ضبط آن نیست
با خندق پیرامونش که بزرگتر از خانه ی توست
اینجاست که آگاهی شکست می خورد
و لحظه ای بعد زندگی ات خسته و واخورده
چونان سربازی با کوله باری که آینده ات را بر دوش دارد
به سویت گام بر می دارد
اما نرسیده به تو، به آن سرزمین مجهول باز می گردد
و همه چیر در برق جهنده ای آب می شود …
درباره ی شعر :
پرفکت لایت (نور محض ) یکی از زیباترین شعر های عاشقانه ی تد هیوز برای همسرش سیلویا پلات است که بر اساس یک عکس سروده شده.
در این عکس سیلویا با دو فرزندش روی تپه ای، در میان نرگس های زرد نزدیک خانه ی مسکونی شان نشسته و تاریخ آن بنا بر نوشته ی پلات- پشت عکس- یک روز یکشنبه ی آفتابی در ماه آوریل سال ۱۹۶۲ و برابر با عید ایستر همان سال است و آن درست زمانی است که سیلویا پلات به شدت با مسأله ی عاشقانه ی هیوز و معشوقه اش آسیه درگیری دارد و پر واضح است که برای او زمان خوشایندی نیست. و با نگاه دقیق تری به شعر های پلات که در همان زمان سروده شده، از جمله نارون سرخ ( Elm ) که دقیقا ً تاریخ همان آوریل را دارد، می توان کاملا ً این موضوع را احساس کرد .
پرفکت لایت از دو بخش جداگانه بوجود آمده که هر دو بخش در یک فضا مشترک اند: فضای مرگ!
این فضا هرچند در بخش نخستین (= از بند آغازین تا بند ۱۴ ) به صورت پنهانی در شعر نفس می کشد ، اما در بخش دوم ( از بند ۱۶ تا پایان ) با قدرتمندی خود را به روی صحنه می آورد و حضور نافذش را اعلام می کند .
اما بند ۱۵ هسته ی فلسفی شعر و رابط این دو بخش با یکدیگر است .
در بخش اول این شعر تد هیوز که تا پایان عمر سیلویا پلات را عاشقانه دوست می داشت – تلاش می کند که او را به جاودانگی پیوند بزند. از این رو او را با فرزندی که در آغوش دارد، به شمایل اسطوره ای و مقدس ِ مریم و مسیح تشبیه می کند و در این تشبیه با به کار بردن اچ بزرگ (= H ) برای کلمه ی Holy تأکید می ورزد.
در بند های پنجم و دوازدهم باز تد هیوز از تلاش باز نمی ماند و سیلویا را به گل نرگس تشبیه می کند ، چرا که نرگس که گلی است با ریشه ی پیاز دار و می تواند نیروی زندگی را در خود ذخیره کند.
نرگس هرچند در پایان هر بهار به تاریکخانه ی نیستی سر فرو می برد، اما در آغاز بهار بعد و بهاران بعد تر می تواند به زندگی و جهان شکوفایی باز گردد. از این رو نماد زندگی دوباره و تکرار هستی و به روایتی دیگر جاودانگی است .
اما تمامی تلاش های شاعر در بخش دوم بلاتکلیف می ماند و بند ۱۵ که نشانگر این نکته است که «دانش» به تنهایی خردمندی نمی آورد، چونان لبه ی پرتگاهی است که هم شعر و هم شاعر و هم موضوع شعر را به سوی این تعلیق پیش می راند.
لحظه ای بعد که در عکس نمی افتد و همچنین لحظه های بعد تر، جز نتایج تلخی نیست که سیلویا پلات از جنگ و گریز بیهوده اش با زندگی به دست می آورد و این لحظه ها مانند سربازان خسته ای هستند که کوله بار روان آسیب خورده ی او را ( پلات را ) بر دوش می کشند و سلانه سلانه ( سنگین سنگین ) به سویش می آیند.
و آن ناکجا آباد…آن خندق چیزی بجز تاریکخانه ای نیست که پلات با شتاب به سویش روان است. و گو اینکه همه ی اینها در جهان واقعی وجود دارند، اما در عکس حضور ندارند و همه در برق تند فلاش دوربین ذوب می شوند.
هرچند عکسی که این شعر بر اساس آن سروده شده ، در نوری درخشان شستشو می کند، اما شعر چهره ای مبهم و تاریک دارد و داوری زمان نیز آن را تاریک تر می کند.
به طور کلی می توان گفت پرفکت لایت شعری است با دو چهره: هم نشانه ی هستی کامل است و هم نمودار نیستی محض. لحظه ای است در مرز هستی و نیستی. درست مثل یک عکس! که نیستی را در بطن هستی نهفته دارد .
تد هیوز در این شعر اگرچه سیلویا پلات را با زندگی پیوند می زند، اما خود می داند که او دیگر وجود ندارد، از این رو می توان گفت این شعر مرثیه ای است که یادها را سوگواری می کند.
.
نگاه کوتاهی به زندگی تد هیوز و سیلویا پلات
یادت می آید که چطور نرگس ها را می چیدیم؟
هیچ کس نمی داند.
اما من هنوز به یاد دارم.
بخت بلند ما هنوز تاراج فرصت ها بود.
و بر این باور بودیم
که تا همیشه زنده ایم
چرا یاد نگرفتیم؟
نام « تد هیوز» شاعر انگلیسی، که لقب ملک الشعرایی انگلیس را ویژه ی خود کرد، از نام همسرش « سیلویا پلات» شاعر پرآوازه ی آمریکایی، هم جدایی ناپذیر است. هر چند که زندگی عاشقانه ی آن ها بسیار کوتاه بود و بیش از شش سال دوام نیاورد، اما باز هم در نقل زندگی نامه ی «هیوز» و هم در باز گفت زندگی نامه ی «پلات» نمی توان از این مسأله چشم پوشید، زیرا که این دو بیشترین اثر را در زندگی و شعر یکدیگر گذاشتند.
تد هیوز مردی بود تنومند، بالا بلند، تیره رو و چهره ای چون سنگ خارا خشن و استوار داشت. در پوشش بسیار بی قید و شلخته می نمود و بیشتر از رنگ سیاه استفاده می کرد. او در روز ۱۷ اگوست سال ۱۹۳۰ در شهر میتولمرو (Mytholmroyd ) حدود یورک شایر چشم به جهان گشود. از پانزده سالگی به سرودن شعر پرداخت و شانزده ساله بود که نخستین شعرش در مجله ی مدرسه ای که در آن درس می خواند، به چاپ رسید. او پس از گذراندن دوره ی دبیرستان و به پایان بردن خدمت سربازی برای تحصیل در رشته ی ادبیات به دانشگاه کمبریج رفت ولی خیلی زود رشته اش را به انسان شناسی تغییر داد. در آن زمان شعرهایش بیشتر در نشریه ای چاپ می شد که با یاری دوستانش منتشر می کرد.
در ۲۶ سالگی، یعنی ۲۶ فوریه ۱۹۵۶ مهم ترین اتفاق زندگی اش که دیدار با سیلویا پلات باشد، به وقوع پیوست. در آن زمان سیلویا بعد از یک سلسله درگیری های روانی و یک خودکشی ناموفق، برای ادامه ی تحصیل از طریق بورس «فول برایت» به انگلیس آمده بود و یک سالی بود که دانشجوی دانشگاه کمبریج بود.
سیلویا پلات در مورد این نخستین دیدار می نویسد: « این بدترین اتفاقی بود که می توانست بیافتد. جوانی به سوی من می آمد که از بالا به زن ها نگاه می کرد. این را از همان لحظه ی اول که وارد شد، فهمیدم. اسمش را از دیگران پرسیدم اما کسی چیزی نگفت. به درون چشمانم نگاه کرد. او تد هیوز بود. من مدام زبانم می گرفت. او هم دست و پایش را گم کرده بود. ناگهان نزدیک شد و مرا بوسید. روسری قرمزم را که اینهمه دوستش می داشتم، از روی موهایم کشید و برای خود برداشت و نیز گوشواره های نقره ای و مورد علاقه ام را … و گفت: « ها!ها! این ها پیش من می مانند!» و باز مرا بوسید. من هم او را بوسیدم و در دلم فریاد زدم: آری … آری … خودم را به تو می بخشم. خودم را پاره پاره می کنم و ستیزه جویانه به تو می بخشم.»
چهار ماه بعد، در ماه جون ۱۹۵۶ آنها رسما ً با هم ازدواج کردند. اگر چه در آن زمان تد هیوز هنوز ملک الشعرای انگلستان نبود و جوانی روستایی و بد لباس با ظاهری شلخته بود و آنقدر هم تنگدست که حتا نمی توانست از عهده ی مخارج زندگی برآید، اما شاعری بود که روح شعر را به صورت مبهوت کننده ای می شناخت و هم اینکه سیلویا را عاشقانه دوست می داشت و او را بیش از هر چیز به شعر ترغیب می کرد و انگیزه ی سرایش را در او می دمید.
زندگی آن دو سرخوشانه و سرشار از عشق آغاز شد و این سرشاری کاملا ً از شعرهای نیرومند آنان در آن زمان آشکار است.
در آن زمان ها هر چند تد هیوز همسرش را می پرستید، ولی بسیاری از مواقع هم بر اثر رفتارهای جنون آمیز و عصیانگرانه ی او – که همه ریشه در کودکی و جوانی اش داشت – به ستوه می آمد.
در فاصله ی ۶ سال زندگی آنها دارای دو فرزند شدند که وجود این دو کودک هم نتوانست روان دردمند و پریشان سیلویا را التیام دهد. کم کم بر اثر این نا آرامی ها هیوز راه گریز در پیش گرفت بطوریکه دیگر نتوانست این زندگی متشنج را دوام بیاورد و در این گیر و دار به زنی یهودی به نام « آسیه ویول» همسر « دیوید ویول» که خود مترجم و نویسنده بود، دل باخت و به صورت بی شرمانه ای به پلات خیانت کرد. خیانت حتا در یک زندگی معمولی هم می تواند ویرانگری و فروپاشی کند، تا چه برسد به اینکه طرف دیگر قضیه شاعری با فشارهای روانی بسیار باشد. بنابراین سیلویا پس از برخورد با این بی وفایی آن هم از سوی کسی که او را با جان دوست می داشت، از تد هیوز رسما ً تقاضای طلاق کرد و در دسامبر همان سال بعد از جدایی به همراه دو فرزندش – که هیوز آنها را نپذیرفت – به آپارتمان کوچکی در لندن نقل مکان نمود.
زمستان آن سال سخت ترین و سردترین زمستانی بود که بر وی گذشت. تنهایی، تنگدستی، مشکلات عمیق روانی، افسردگی شدید و افزون بر همه بیماری های جسمی از قبیل سینوزیت که همیشه با آن درگیر بود، همه دست به دست هم دادند. مقاومتش را درهم شکستند و سرانجام او را با شتاب به سوی مرگی زود رس راندند. بطوریکه سیلویا در سحرگاه ۱۱ فوریه ۱۹۶۳ پس از گذاشتن نان و شیر در کنار تخت فرزندانش، با باز کردن شیر گاز به مرگ تسلیم شد.
بعد از مرگ بی سر و صدای سیلویا، تد هیوز فرزندانش را دوباره به خانه باز گرداند و « آسیه » نیز با او بود. اما دریغ ِ از دست دادن سیلویا لحظه ای او را ترک نگفت و یاد های وی آن چنان بر زندگی هیوز سایه انداخت که زندگی را بر آسیه به جهنمی تبدیل کرد، بطوری که پس از چندی آسیه هم به مرز ویرانگری رسید و او هم در مارچ ۱۹۶۹ – درست به همان شیوه ای که سیلویا خودش را کشته بود، به زندگی خود و دختر دو ساله ای که از هیوز داشت، پایان داد.
سال بعد هیوز با یک دختر روستایی ازدواج کرد اما اندوه از دست دادن سیلویا از سویی، و اهانت ها و تهمت های روا و ناروا از سوی منتقدان، زندگی نامه نویسان، فمنیست های دو آتشه که بجز زغال کردن او به چیزی دیگر نمی اندیشیدند، و جامعه ی شاعرانه ی آمریکا همه باعث شد که او به خلوت و تنهایی و یادهای خود پناه ببرد و خاموشی اختیار کند. او در طی این سکوت طولانی فقط یک بار به دوستش در نامه ای نوشت:
« دوست دارم سیلویا را در خلوت خود نگه دارم. بنشینم و به او فکر کنم و هر تهمتی را از خود بزدایم.»
سر انجام تد هیوز به فرانسیس مک کالو – زندگی نامه نویس- اعتماد کرد و خاطرات پلات را که بیش از همه چیز نوشته های خود او بود، منتشر نمود. اما اعتراف کرد که خاطرات آخرین ماه های زندگی پلات را بخاطر دو فرزندش از بین برده است زیرا آن زمان فکر می کرده که فراموشی خاطرات تلخ بهترین راه حل است.
او در مقدمه ای بر خاطرات سیلویا پلات نوشت:
« سیلویا آدمی بود با نقاب های مختلف، هم در زندگی خصوصی، هم در شعر و هم در دست نوشته هایش. من شش سال تمام با او زندگی کردم اما هرگز پیش نیامد که او خود واقعی اش را بجز در چند ماه آخر زندگی اش، آن هم فقط یک بار و فقط در یک لحظه، نشان بدهد. او فقط در یک لحظه خود واقعی اش، در یکی از نوشته هایش متجلی می شود. آن یک لحظه درست مثل این است که یک نفر یک باره زبان باز کرده باشد. اما او در خاطراتش فقط خودش را می نوشت و با تمامی وجود در برابر تصویرهایی که از ذهن ناخودآگاهش برمی خاست، می ایستاد.»
هیوز در فاصله ی این مدت چون خودش را وارث و مجری وصایای پلات می دانست، شروع به ویرایش و چاپ اشعار او کرد. تا جایی که از او یک شخصیت اسطوره ای ساخت، اما به این هم بسنده نکرد و در پایان عمر، پس از ۳۵ سال خاموشی رنج آور، و در میان حرف و حدیث هایی که دیگران از زندگی عاشقانه ی او و پلات – با آن ماجرای غم انگیز انتهایی- ساخته بودند، تصمیم گرفت سکوت را بشکند و ناگهان در سال ۱۹۹۷ مجموعه ی شعر « نامه های میلاد (Birthday Letters) را به صحنه فرستاد و تمامی کسانی که او را قاتل پلات می دانستند، خلع سلاح کرد. اگرچه باز هم بعضی ها آرام ننشستند و آن را عذر بدتر از گناه دانستند اما آنها که عشق را می شناختند، بر این باور بودند که نامه های میلاد در حقیقت در حکم وصیت نامه ی هیوز برای پلات است و همین طور هم شد، چرا که هیوز یک سال بعد از چاپ این کتاب چشم از جهان فرو بست.
نامه های میلاد مجموعه ی ۸۸ شعر به شماره ی کلیدهای پیانوست که با رازوارگی، آنچه را که در زندگی آنان گذشته، بیان می دارد. این ۸۸ کلید از آشنایی و ازدواج آنها آغاز می شود و با روزهای تنهایی هیوز به پایان می رسد و در حقیقت قربانی شاعرانه ای است که هیوز آن را به مذبح عشق سیلویا پیشکش می کند.
در اردی بهشت ۸۳ در مراسمی که به مناسبت بزرگداشت تد هیوز در یکی از دانشگاه های لندن برگزار شد، « فریدا هیوز» دختر تد و سیلویا ( همان که در تصویر « پرفکت لایت» دو ساله می زند) ضمن یک سخنرانی در مورد پدر و مادرش گفت:
« در صبحگاه ۱۱ فوریه مادرم با زندگی رنج آوری که در آن روی آسایش را ندید، خداحافظی کرد. مادرم افسرده و غمگین بود و این افسردگی ریشه در زندگی گذشته اش داشت.» فریدا هیوز بدینگونه پدرش را که سال ها در مظّان اتهام قرار داشت، بیگناه اعلام نمود و سخنان او باعث شد که نام هیوز بر سنگ قبر سیلویا، از آسیب فمنیست ها در امان بماند چرا که آنها تا آن زمان چندین بار نام هیوز را از سنگ قبر پلات پاک کرده بودند.
تد هیوز سرانجام روز چهارشنبه ۲۸ اکتبر ۱۹۹۸ به جهان دیگر پیوست، در حالی که « نامه های میلاد» می رفت تا برای ژانویه ی ۱۹۹۹ جایزه ی بزرگ «تی.اس.الیوت» را از آن خود کند.
ناگفته نماند که تد هیوز سال ۱۹۷۱ برای اجرای نمایش نامه ی ارگاست ( Orghast)که آن را در سال ۱۹۷۰ نوشته بود، به ایران آمد و آن را در دو قسمت به همراه آربی آوانسیان در جشن هنر شیراز اجرا نمود که بسیار هم مورد استقبال قرار گرفت.
.
Perfect Light
Ted Hughes
There you are . in all your innocence
Sitting among your daffodils , as in a picture
Posed as for the title : ‘ Innocence’ .
Perfect light in your face lights it up
Like a daffodil. Like any one of those daffodils
It was to be your only April on earth
Among your daffodils. In your arms,
Like a teddy bear, your new son ,
Only a few weeks in to his innocence .
Mother and infant, as in Holy portrait .
And beside you , laughing up at you ,
Your daughter , barely two . Like a daffodil
You turn your face down to her , saying something .
Your words were lost in the camera .
And the knowledge
Inside the hill on which you are sitting ,
A moated fort hill , bigger than your house ,
Failed to reach the picture. While your next moment ,
Coming towards you like an infantryman
Returning slowly out of no-man’s-land ,
Bowed under something , never reached you –
Simply melted in to the perfect light
Birthday Letter
.
About Poem
“Perfect Light” (mere light) is one of the most beautiful love poems of Ted Hughes who wrote it for her wife, Sylvia Platt based upon a picture.
In this picture, Sylvia Platt is sitting on a hill, full of daffodils around, with her two children close to their residence. According to Sylvia Platt, the date of the picture written on its back is a sunny Sunday in April of 1962 on Easter, at a time when Sylvia was upset about the relationship between Hughes and his mistress, Assia, and so it was not a happy time for Sylvia. A closer look to Sylvia’s poems written in the same April, like “Elm”, reveals how she was feeling in those days.
Perfect Light” is consisted of two separate parts but they both share same ambiance: “death!” This impression is somehow concealed in the first part (lines one to 14). But in the second part, this feeling is revealed fully and its influence is obviously present. Line 15 is the philosophical core and the connection between the two parts.
In the first part, Ted Hughes, who always loved Sylvia, tries to connect her to immortality. He compares Sylvia holding her child in her arms to the mythical image of Mary and Jesus by using the word “Holy”. In lines 5 and 12, Ted Hughes continues to attach Sylvia to eternity by comparing her to daffodils, because daffodils with bulb roots that can reserve life is a representation of rebirth and recurrence of existence, or simply, immortality. Although daffodils go into the darkroom of extinction at the end of spring, they return and bloom into life again at the beginning of every spring.
However, in second part every effort of the poet goes into an uncertainty. Line 15 indicates that the mere knowledge does not bring about wisdom. Therefore, the poem, the poet and the subject are all pushed toward a suspension. Moments later that are not reflected in the picture are none other than the unfavorable results that Sylvia earns after her useless struggle with life. These moments act like tired soldiers carrying her traumatized soul slowly toward her.
And that utopia, that moated fort hill, is nothing except a darkroom that Plath is running into. Even though these are real facts but are not present in the picture. They are melted in the camera flash. While the picture is full of light, the poem looks obscured. And it gets vaguer over time.
In general, it can be argued that “Perfect Light” is a poem with two features; a perfect life, and at the same time, a mere annihilation. It is a moment between life and death, exactly like a picture that contains mortality inside existence. Even though Ted Hughes connects Plath to life, but he well knows that she does not exist anymore. Therefore, this poem might be an elegy for the memories of Sylvia Plath.
pirayeh Yaghmaii
756 total views, 2 views today