ازآن بیگانه ی گریز پا سخن می گویم …. پدرم !
او ما را تنها گذاشت و به زنی از نژاد «ام الصبیان» پیوست
و نِیاندیشید که روزگار چگونه ما را در سرگیجه های خویش فرو خواهد پیچید …
و اکنون باز گفت این درد چه ثمری می تواند داشت جز ذکر مصایب … ؟
رفتی پدر!
در نیمه راه زندگی ما تو این چنین
از ما گریختی
برگ درخت عاطفه و مهر خویش را
بر خاک ریختی …
هرگز گمان نداشتم که تو با ما جفا کنی
تنها بخاطر ارضاء یک هوس ،
ما را رها کنی
ما را فدا کنی
بس شام ها که ز رنج گناه تو ،
جوشید اشک من …
وز بیم اینکه مادرم از خواب بر شود
وز حالت پریش و سرشک شبانه ام ،
او نیز دیده اش از اشک تر شود ،
کوشیده ام مدام ، تا بغض خویش را
در دل فرو برم
پس با دلی حزین ، سر را فشرده ام
در قلب بسترم
اکنون ز ما دگر ؛
چون مردم دگر
بیگانه گشته ای
چون یک حدیث تلخ
افسانه گشته ای ….
بیچاره مادرم
او یک فرشته بود
بس شام های سیه را که تا سحر ،
چشمش به در ،
گوشش به بانگ قدم هات مانده بود
در حسرت شبی که تو زود آیی و سپس
ما را به شادمانی خود آشنا کنی
اندوه کهنه را ،
از ما جدا کنی
اما تو عاقبت ؛
از ما گریختی
برگ درخت عاطفه و مهر خویش را
بر خاک ریختی ….
پیرایه یغمایی
604 total views, 2 views today