ای شب سربی ، شب آشفتگی
ای من و تو بی طمع در خفتگی
ای من و تو هر د و بیمار و خراب
هر دو بغض آلوده و در پیچ و تاب
می گذ ارم سر به دامان تو باز
می کنم سر گر یه های چاره ساز
ای شب اشک من و باران تو
ای شب اندوه من ، توفان تو
می خراشد سینه ات را با عناد،
دست های چابک و بی رحم باد
در دل من هم طنین یاد ها،
می کند بیداد ها ، بیدادها
نو بهار و در من این دل مرد ه گی ؟
ماه فروردین و این افسرده گی ؟
خسته ام ؛ سر خورده از مهر و وفا
می گر یزم ازصداقت، از صفا
آرزوها در درونم مرده است
ساده گی ها خسته جانم کرده است
این در آغوشت کشیدن لحظه ای است
هرگز و هر گز نشان عشق نیست
بوسه ها هم هرزه گرد و سود جوست
عشق هم بی مایه و بی آبروست
کی کنم باورکه اکنون این منم
پشت ِ پا بر مهربانی می زنم
خند ه هایم رو به کمر نگی گذاشت
گفته هایم سر به دلتنگی گذاشت
نه دگر چشمم به راه انتظار
نه دگر گوشم ز صوتی بی قرار
این سیه کاران که غمخوار من اند
در غم خویش اند و بیمار تن اند
روحشان در بند چند ین نیمگی است
روحشان بازیچه ی آسیمگی است
این سیه کاران ز خود افسرده اند
از تو گوی تیر گی را برده اند
این حریفان ره به بیراهی زنند
در نهان ای شب زما رسوا ترند
هر که او دلخواه تر ، بد کیش تر
هر که او آسوده ، در تشویش تر
ای شب اکنون قفل خاموشی زنم
نا شناسم کن ، گمم کن ، بشکنم
تا که در خود محو و بی رنگم کنی
خالی از آلایش و رنگم کنی
گم کنم در پهنه ی زنگاری ا
ای که بیمارم من از بیداری ات
ای شب سربی ، شب طغیان ِ من
ای شب اشک من و طوفان من
سر به دامان سیاهت می نهم
تا که از این نابکاران وا رهم
پیرایه یغمایی
616 total views, 2 views today