پرلودها؛استانزای سوم (بخش سوم)

تو پتو را از تخت پرت کردی،
به پشت دراز کشیدی و منتظر ماندی؛
چُرت زدی و دیدی که شب به تو آشکار می کند
هزاران تصویر فرومایه را   
که روحت از آن ها تشکیل شده؛
بر سقف اتاق سوسو می زدند.
و هم در آن هنگام بود که جهان به عقب برگشت
و نور خزید از لابلای کِرکِره ها
و تو شنیدی آواز گنجشک ها را از آبراهه های پشت بام،
تو چنین دیدگاهی از خیابان داشتی
که حتا خود خیابان هم آن را به سختی دریافت می کرد؛
بر لبه ی تخت نشستی
همانجا که کاغذهای فِر مویت را باز کردی
و دست های آلوده ات را 
به کف پاهای زردت قلاب نمودی

 توضیحات بخش سوم
بخش سوم یا استانزای سوم شعر پرلودها معصومانه ترین بخش این شعر است که از جهاتی با دو بخش پیشین تفاوت دارد و بی گمان این تفاوت ها قابل درنگند.
نخست «انسان»: در این بخش انسان برخلاف بخش های دیگر که قطعه قطعه بود و به صورت «دست» و «پا» و «مو» در صحنه حضور داشت،کامل است و با ضمیر دوم شخص مفرد (تو) معرفی می شود و با تکیه به بند سی و ششم شعر، از نظر جنسیت (زن) است که علاوه بر جسم کامل دارای روح و نیز نیروی اندیشه است و از آنجا که به گفته ی خود الیوت هنگام پرداخت شخصیت این زن تحت تأثیرنوول «بوبو» اثر «شارل لویی فیلیپ» (۱)بوده، یک روسپی خیابانی گرفتار بیماری سفلیس است و از برزخی که در آن افتاده، رنج بسیار می برد.
دوم «زمان» :در دو بخش اول و دوم شعر پرلوده،ا زمان شعر فعل مضارع ساده بود که بر اعمال تکراری روزانه تأکید داشت، اما در این بخش الیوت با هدفمندی خاصی یک باره کلید زمان را به سمت گذشته می چرخاند.
سوم مکان: در دو بخش اول و دوم، مکان شعر خیابان بود، اما در این بخش شعر در یک اتاق – احتمالاً یکی از آن هزاران اتاق مبله شده – اتفاق می افتد و خیابان که قهرمان اصلی شعر است،از بالا دیده می شود
این استانزا پانزده بند دارد( از بند بیست و چهارم تاسی و هشتم) و زمانش نیمه شب نزدیک به صبح است. بند ۲۴ بطور آشکار موقعیت اتاق و تخنخواب و زن را که هنوز در بستر است- برای خواننده مشخص می کند: «تو پتو را از روی تخت پرت کردی». فعل پرت کردن که با آزردگی توأم است، می تواند دلزدگی زن را از جهنم زندگی خود نشان بدهد.
بند (۲۵) زن را که در حالت خواب و بیدار است، نشان می دهد که به پشت (تاق باز) خوابیده و منتظر است. امّا شعر مشخص نمی کند که منتظر چیست، منتظر خواب؟ منتظر صبح؟ یا منتظر مشتری دیگر؟
در چهاربند بعدی یعنی بندهای (۲۶ و ۲۷ و ۲۸ و ۲۹) «شب» دارای هویتی انسانی است، (صنعت تشخیص) و تصاویری دوزخی را بر زن آشکار می کند. نکته ی قابل توجه این که شب که همیشه پوشاننده همه چیز هاست، در اینجا آشکار کننده ی دوزخی است که زن در آن دست و پا می زند .این تصاویر که بی شک حاصل حرفه ی زن و خیابان گردی های او و جلب مشتریان موقت است، اکنون چون شعله های لرزانی بر سقف نقش انداخته اند و مثل یک فیلم، گذشته ی زن را به او نشان می دهند و اینجاست که: « جهان به عقب برمی گرددو زن شاهد زندگی گذشته ی خود می شود(بند ۳۰)».  توازن و همخوانی زیبای بند (۲۷) چُرت زدن زن – که نه خواب است و نه بیدار-  با بند (۲۹)- چراغ های چشمک زن که نه خاموشند و نه روشن- نشان می دهند که انسان شهری و زندگی شهری همواره در حالت بیقراری و اضطراب به سر می برند و علاوه بر این تأکیدی است برخیابان های شهری که همواره با چراغ های تبلیغاتی روشن و خاموش می شوند و آرامش شب را درهم می ریزند.
در این زمان که زن گذشته ی آلوده ی خود را رؤیت می کند، به اندک آگاهی محزونی می رسد که به شکل باریکه ی نوری از شکاف پرده های کِرکِره به درون می خزد و آواز گنجشک ها  که از آبراهه های بالای بام شنیده می شود(بندهای ۳۱ و ۳۲). این دو بند اگر چه از نظر فیزیکی می خواهد بیانگر زمان باشد که از دمیدن صبح خبر می دهد، اما در اصل استعاره ی خودِ زن در تنگنای زندگی است و اگر چه هر دو مبشّر امیدند، اما به کمال عرضه نمی شوند؛ نور به صورت خزنده ای موذی و آزاردهنده به درون می خزد و گنجشک ها هم در آبراهه های کثیف و لجنزار بالای بام گرفتار هستند (با توجه به رگبار جرم آلود بخش اول)  که باز هم می تواند نمادی بر لجنزاری باشد که زن در آن گرفتار است.
در دو بند بعدی (بندهای ۳۳ و ۳۴) شعر به اوج خود می رسد: «تو چنین دیدگاهی از خیابان داشتی.» که منظور همان منظره ای است که زن از خیابان بر سقف دیده،« منظره ای که دریافتش حتا  برای خود خیابان هم قابل درک نیست.»
سه بند آخر این استانزا (بندهای ۳۵ و ۳۶ و ۳۷) دوباره صحنه ی اتاق است و زن که بر لبه ی تخت نشسته وتریشه های روزنامه را از موهایش باز می کند و با دست های جوش زده از بیماری کف پاهای زردش را محکم می گیرد.
(بیماری مقاربتی سیفلیس ثانویه معمولاً به همراه جوش‌های بر کف دست پدیدار می‌شود.۲) پاهای زرد و بیخون نیز احتمالاً بر اثر بیماری زن است. 

 
پانویس ها
۱- فیلم بوبو
۲- آسیب بیماری سفلیس به دست ها و پاها

 

You tossed a blanket from the bed,
You lay upon your back, and waited;
You dozed, and watched the night revealing
The thousand sordid images
Of which your soul was constituted;
They flickered against the ceiling.
And when all the world came back
And the light crept up between the shutters
And you heard the sparrows in the gutters,
You had such a vision of the street
As the street hardly understands;
Sitting along the bed’s edge, where
You curled the papers from your hair,
Or clasped the yellow soles of feet
In the palms of both soiled hands.

 

 516 total views,  2 views today