تا دخمه های ژرف فراموش می روم
تابوت خود گرفته سر دوش می روم
آتش بساز و شعله عَلَم کن که بی دریغ
تا آزمون سرخ سیاووش می روم
تندیس زنده ام که نشستم به مرگ خویش
پوشیده ام سیاه و کفن پوش می روم
آن زخم کهنه ام که ندیده است مرهمی
آن تیغ نعره ام که نه در گوش می روم
پس کوچه های غربت این عمر را هنوز،
با بخت خفته دست در آغوش می روم
آتش زدم به خود که زبان آوری شوم
شد هر رگم زبانه و خاموش می روم
پیرایه یغمایی
805 total views, 2 views today