دوشنبه ۱۸ اگوست ۲۰۱۴/ ساعت هشت و ۲۵ دقیقه یک شب بارانی
حالا که دارم این مکتوب را برایت قلمی می کنم، از آن صداهای مطنطن و موزون کفگیر و ملاقه و آن بشقاب ها و دوری های مسی و آن مجمعه های کنگره دار شب چره که همیشه از مطبخ خانه بلند بود ، خبری نیست ، – می دانی، حالا همه ی آنها در صدای بلند ناقوس ها گم شده اند و من در این گوشه ی زمین که نمی دانم ثقل لامصبش روی پشت کدام نهنگ است ، دارم به تنهایی تمرین مرگ می کنم.
کون آسمان سیدنی سه روز است سوراخ شده و یکریز می بارد، بدون یک لحظه مرخصی به خودش.
حالا من پرده ی اتاق را کنار می زنم، بیشه ی پشت خانه خیس و ظلمانی،ماشین های آن سوی جاده ویژ … ویژ … ویژ …، ناقوس ها ، دنگ … دنگ … دنگ …( نه اشتباه گفتم که با کشیدگی بلند حرف (ن) دن ن ن ن نگ …) و بعد شُر شُر باران است و بعد خُرخُر علیمردان خان که در حال بگوشم مثل یک تراکتور میاید که دارد از روی اندیشه ی من رد می شود و خیالم را لگدمال می کند.
در مطبخ از پلوی زعفرانی که با هم وعده کرده بودیم ،خبری نیست. اما انگار کسی دارد آب در هاون می کوبد و می گوید : همه چیز به بیهوده است و سلیمان که دارد باد را گره می زند، می گوید: نه … ،نه ، بر باد است … بر باد …و نفس هایش بوی باد می دهد ، بوی سوز های سرد آخرهای پاییز و همه خانه را پر می کند و من سردم است ای… ای یگانه ترین
انگار پوستینی از یخ بر تن دارم، انگار…
480 total views, 2 views today