سه شنبه ۲۳ اکتبر ۲۰۱۲/ ساعت ۹ و پنج دقیقه صبح
من به دنیایی فرو رفتم که خواب نبود، یک چیزی بود شبیه خواب مثل یک چاله زار … صبح که از اتاق بیرون آمدم، یک یادداشت برایم گذاشته بود و رفته بود . جای خالی اش یک مرتبه برایم خاطره شد . نمی دانم تازگی ها چرا هر چیزی یک لحظه بعد برایم خاطره می شود و دلم را تنگ می کند. یک شتاب غریبی دارم برای رفتن. مثل مسافری که دارد تند و تند بار و بساطش را جمع بکند که برود، دارم تند و تند لحظه هایم را جمع و جور می کنم ، و چون فکر می کنم دیگر وقتی نیست که به خاطره تبدیل شوند، هنوز نرفته اند، به خاطره ها وصل شان کنم
در میان عکس ها در پی یک نگاه خسته بودم که مرا یاد آسمان های ابری می انداخت که در زدند. امروز دیر کرده بودند و نمی دانم چرا ؟ نمی دانم ما آدم ها چرا اینقدر پوست کلفت شده ایم و زود به هر چیزی عادت می کنیم؟ بعضی هامان هم عادت کرده ایم که هر روز بیایند و ما را بکشند و اگر دیر و دور بیایند ، دلواپس می شویم و هی می پرسیم : پس چرا نیامدند؟ دیر کردند امروز؟ حتماً کاردشان خوب تیز نبوده ؟
اما آنها نبودند، همسایه ی بغل دستی بود که یک فنجان شیر می خواست – لابد برای قهوه – . وقتی رفت باز هم من منتظر ماندم. نیامدن شان مشکوکم کرده بود و همسایه ی بغل دستی می رفت تا به خاطره ها بپیوندد.
پیرایه یغمایی
508 total views, 2 views today