تو بی انصافانه این احساس را
که روزی از کنارم می روی –
در وجود خسته ام رویانده ای
تو بی انصافانه
آن تنهایی شوم و مجرد را
هر چند معصوم بود و با اندوه
سخت آشنایی داشت،
در درون سینه ام بالانده ای
تو بی سبب باعث شدی
آن خاطرات گریه آور را
که بعد از تو
در خاک های آشنایی دفن کرده بودم
بیرون آورم
و بر مرده ی آنها بگریم
آه …
این تشویش
که تو می خواهی از من باز
یک کودک بسازی
که دلش از نمره های خوب و لبخند معلم شاد می شد
یا آن دوشیزه ی خوب و نجیب
که با خرید یک لباس
خنده بر لب های بی رنگش می نشست
دیوانه ام کرده ….
من بی تو هیچم
من بی تو پوچم
من بی تو ای امید معصوم
بیخود و خالی ز خویشم
بی تو این شب های شورانگیز بارانی
این انعکاس نور رنگین نئون ها برخیابان ها
برای من غم انگیز است
بی تو
آهنگ چشمان سیاه
که زیبایی اش را می شود
با دست لمس کرد
شوم است
بعد تو تنهایی ام دیگر مجرد نیست
بعد تو تنهایی ام معصوم نیست
بعد تو حتا همان کودک هم که از
تشویق و لبخند معلم شاد می شد
نیستم
بعد تو من هیچ ِ هیچم …
بعد تو من چوب خشکم
اه … ای تنهایی
من از نام تو می ترسم …
پیرایه یغمایی/ دی ماه ۱۳۴۷
587 total views, 2 views today