(وقتی این یادداشت را در تاریخ ۱۵ ژانویه ۲۰۱۴ ، ساعت ۷ و نیم صبح می نوشتم،،
شهین را هنوز داشتم، شهین هنوززنده بود
.
ما زیبا بودیم شهین.
ما عروسک های معصوم مدرسه ی فرح- خیابان خورشید ، چه زیبا بودیم با روپوش های اُرمک خاکستری و یقه های سفید و چتری های گرد و موهای بافته ما دخترهای عباس چه زیبا بودیم ، چه زیبا چرخ میزدیم و خیال می کردیم وقتی چرخ می زنیم و می گوییم : من دختر عباسم ، تورو خدا نندازم، … کسی صدای مان را می شنود و ما را نمی اندازد، اما نشنید و انداخت ./ ما چه دیوانه وار چرخ و تاب خوردیم و در هر چرخش، کسی را می دیدیم که از کناره ی نگاه مان گم می شود و نمی دانستیم هم اوست که ما را می اندازد. حالا هزار پاره ایم شهین… / من هر روز تکه تکه های خودم را جمع و جور می کنم و در گوشه ای می گذارم، توی آشپزخانه، پشت میز کار، روی مبل های دست دوم، روی بند رخت های خیس، توی دفترچه های کاهی،لای کتاب های قدیمی و نمور، اما دوباره هر شب در خواب تکه تکه می شوم . حالا از بس خودم را به هم چسبانده ام و دوباره تکه تکه شده ام ، مثل عروسکی هستم که صورتش پر از ترک های شکستگی است، عروسکی که هزار بار به زمین خورده باشد، اما هنوز هم چرخ می خورد و داد می زند:
« تورو خدا نندازم» و صدایش را هم کسی نمی شنود شهین …
…..
برای شهین نوشتم ، شهین اویسی ، می خواهد بخواند، می خواهد نخواند، دلم برایش تنگ بود و نوشتم Shahin Oveisi
.
همین حالا، سه شنبه ۱۳ اپریل ۲۰۱۷ ، ساعت ۷بعد از ظهر شنیدم که شهین را از دست داده ام
الان شنیدم که شهین را از دست داده ام ، شهین اویسی را ، چه زود شهین را از دست دادم ، چه خوب بود شهین، خیلی خوب بود، بی شیله پیله و متواضع و صمیمی ومهربان و خیلی دلسوز. الان نمی دانم چه حالی دارم ، هنوز باورم نشده، هنوز گیجم ، بروم تکه تکه های خودم را جمع کنم تا بفهمم کجای قضیه ایستاده ام
پیرایه
562 total views, 2 views today