نعل رخش تان در شب برّاق خطی از نقره می اندازد.
رفته اید تا آن سینی تافته ی مس را از آستین شب بیرون بیآورید – (خورشید را می گویم.)
شب است و وجاهتی در این لاجورد بی انتها نیست و ما در تاریکی غلیظ روی پله کان شب به نیایش نشسته ایم و سبوها در دست داریم .
سبوها پر از اشک مادران
سبوها، پر از خون کودکان
سبوها پر از خشم جوانان
سبوها پر از فقر کودکان کار
سبوها پر از عصمت بیوه های جوان که فرزندان بی پدر آوردند
سبوها پر از ناکامی دخترکان دلباخته، که بدون دامادهای عاشق به حجله های شوربختی رفتند
سبوها پر از دلتنگی غربت زدگان آواره
سبوها در دست داریم از کدامشان بگوییم که همه پر است .
و ما به چشم براهی نشسته ایم که شما – ای آیه های دلاوری، ای سوره های معصومیت – ، شما با خورشید باز گردید و ما سبوها پیش پایتان بشکنیم و در نور روز یکدیگر را به ببینیم و به شادی به روی هم بخندیم …
باشد … باشد که تا آن روز چیزی بجز یک گُدار نمانده است.
پیرایه
568 total views, 2 views today